عادت کردم... عادت کردم...
چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۵ ب.ظ
دیشب بود ؟ نه. پریشب بود آره نشسته بودم پشت پنجره روی صندلی روی دو زانوهام .. حتی الان که داره مرور میشه تو ذهنم .. گریه شروع می کنه و چشمام شر شر اشکه.. نشستم رو دو زانوها درد حالیم نبود بغضی که چند ماه بود تو گلوم حبسش کردم ترکید تا حرم آقاجان رو دیدم انگار ده سال بود انقد خودشو ازم محروم کرده بود انگاری یه دخترکوچولو عرب بی پناه بودم توی شهر تنگ و تاریک .. انگار از آغوش مادرش سر خورده بود و نمی تونست حتی با ادای کلمات «کمک کنید» هم توجه باقی رو به خودش بکشونه. چقد می درخشید گنبدش چقد حالمو دگرگون کرد چقد دلتنگتون بودم آقا. چقد گم بودم چقد گنگ بودم چقد تا سحر گریستم و بغضم تمومی نداشت..
دیگه بهتون عادت کردم دیگه بهتون عادت کرم ... دیگه فقط حالم رو شما خوب می کنی.
۹۸/۰۴/۱۹