روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

محمدرضا شعبانعلی



یک روز میآیی

دیگر نمیروی ..

دیگر سرخی غروبت

عذاب آور نخواهد بود.

 


حتما شنیده اید انتظار کشیدن برای کسی که دوستش داری چقدر سخت می شود، من هم به انتظارش نشسته ام تا روزی که او زنگ خانه را بزند، سر راه از بقالی شکلات های جورواجور می خرم به حاج آقا سفارش کرده ام نذرم را  برای آمدنش قربانی کند، من هر روز برای آمدنش آجیل  میخرم، هر روز با غروب  شروع می کنیم به گلها زخم زبان زدن که چرا دیر کرده؟ هی به عقربه های ساعت خرده می گیریم که دارید دم غروبی فلنگی تند می دوید، به خدا جمعه ها سرخی غروب یک جوری دیگر است،زود خورشید غیبش میزند، زود اذان می شود، زود همه دلشان می گیرد، زود زنگ را میزنند، نرگسه  را جدا می کنم، چادر به سر هول هولکی دمپایی می پوشم .. به در که می رسم نفسم بند می آید سرم را روی سینه در می گذارم می ترسم اشتباه آمده باشند، نا امید می شوم با خودم می گویم حتما بچه ها توپشان را می خواهند .. نه کسی پشت در نیست...