صبح پنج شنبه
صبح با صدای علی بیدار می شوم، با صدای وانت باربر که آمده است. برای چه یعنی آمده؟ مامان وقتی از علی می پرسد چرا وانت آوردید.. می گوید: اون دور دورا میخایم ازینجا بریم یک جای دیگه زندگی کنیم.. صدای بغض مامان را می شنوم وقتی می فهمد خانوم الف و حاج آقا قرار است بروند.. وقتی صداش را میشنوم مثل برق از جایم می پرم، یک حس منگی است،گنگی است، مبهوت مانده بودم که چ بگویم؟ صدای گریه ام شنیدنی است واقعا.. صدای حاج آقا را میشنوم که با بچه ها وسایل اسباب اثاثیه اش را بار می بندد.. وقتی می فهمم که دیگر کار از کار گذشته و همه ی خانه را بار بستند، غم دلم را رها نمی کند.. سلما هم مثل من غمگین بود، شربت درست می کند تا برویم خانه شان.. از راهرو و حیاط می گذرم چشمم به یاس می افتد، گل ندارد،برگهایش خسته ان، در باز است .. محمد روی موکت با نا امیدی دراز کشیده، هوا گرم است اما حال نه..زمستان سردی است که آنها میروند.دلم برای صدای علی و محمد که ظهر سوز با توپشان می زنند به دیوار و نفرین بابا را بلند می کنند، دلم برای آن موسی تقی که زیر لامپ مهتابی شان خانه کرده می سوزد حالا تنها شده.. دلم برای دعواهایمان، برای آش نذری ها، روزه های مامان که می آمدن و می رفتن.. دلم برای موقعی تنگ است که علی در را می بست و مامان پشت در می ماند، با چارپایه از روی دیوار می پرید توی حیاطشان.. نمی دانم آسمان خانه تان چه رنگی شده محمد و علی اما امیدوارم آبیِ آبی باشد.. .