روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...


محمدرضا شعبانعلی

اینستا: roqaye176



پربیننده ترین مطالب

تو به محتشم نداری نظری و من به این خوش


که نگاه دور دوری به تو گاه گاه دارم

موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۶
رقَـیـه ..


 این قصه واقعی که خیلی وقت پیش توی بلاگفا نوشتمش 

رو دوباره مینویسم تا مروری بشه هرچند کـــ تکراری باشه.


فاصله ی خانه شان تا بیمارستان زیاد است؛صبح ها می دود تا به مترو برسد می دود،تا به ایستگاه برسد،می دود تا چه کند در بیمارستان؟ زن که باشی وقتی پای احساست وسط بیاید هیچ منطقی تو را قانع نمی کند،هیچ منطقی. می دود تا رئیس بیمارستان را از کارش راضی نگه دارد که بله سر موقع میآیم و سر موقع میروم. نمی خواهد شوهر علیلش با آن ویلچرقراضه سر پستش حاضر شود. اصلا می شود شوهرش هر روز بدود؟

چطور بدود؟با ویلچر؟ مگر می شود؟ روی صندلی راهرو نشسته ام...

 یک زن حال درمانده ای دارد قیافه اش داد میزند آبدارچی است؛

لیسانس پرستاری شاگرد الف دانشکده و آبدارچی؟مگر می شود؟

منتظر لیلی دختر دایی ام پرستار همین بیمارستان لیلی دیپلم انسانی یک ماه دوره پرستاری را آموزش می بیند..و صبح خروس خوان پیشبند سفید می پوشد و آمپول به دست به جان بیمارها می افتد. خدا می داند چقدر اشتباهی آمپول میزند... راستش را بدانی رئیس بیمارستان راه این دو زن را عوض کرد؟ امضای انگشتانش سرنوشتشان را عوض کرد.

دلم برای لیلی می سوزد که راه را عوضی می رود.دلم برای بچه لیلی می سوزد. مگر حق او نیست حلال مزه کند...که معصومیت پاکش از الان حرام مزه نکند. دلم برای آن زن آبدارچی که مجبور است هر روز بدود می سوزد.دلم برای پسرهایی که با عدالت سربازی میروند می سوزد..پست بسیجی که معافی باجناقش را امضا کرد.دلم برای حمید که می گوید تا پارتی نداشته باشی نمی توانی وکیل بشوی دلم برای اومی سوزد که آنقدر در دفترش پارتی مثل نقل و نبات پاشیده می شود که عدالت قاضی دادگاه را باور ندارد دلم برای خودم می سوزد دلم برای همه مان می سوزد دلم ..دلم...

برای دایی ام که با افتخار آشنایش را به رخ می کشد.


اگر باطل را نمی توان ساقط کرد، میتوان رسوا ساخت،
اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد،
 طرح نمود، به زمان شناساند، زنده نگاهداشت، 
لااقل مردم بدانند که آنچه بر سر کار است ناحق و ظلم است.

از: دکتر علی شریعتی


۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۰
رقَـیـه ..

آن روز عصر بود، عصر بهاری مه گرفته..توی حیاط داشتم لباسهامان را پهن میکردم روی بند.آنقدر حجم لباس های جورواجور سنگین بود که جایی برای جوراب هام نمانده بود، همه ی لباسهای تنم خیس آب شده بود.بادهم شروع کرد به وزیدن خودش.از آن طرف چند تکه پارچه ی سفید روی زمین پخش میشوند. حوصله ندارمهام به پچ پچ افتادند.دستم را بردم به طرف سبد لباسها که جورابهام ته آن پلاس شده بود. جورابـهام! حالا مامان از پشت لباسها سرش را می آورد بیرون و رو به من اشاره می کند که پرت کنم..پرسیدم چرا؟ گفت: جا که نیست میخوام بذارمشون روی دبه.به دبه های کثیفی که کنار شیر آب بودند نگاهی انداختم، چه دبه های کثیفی! بعدش آمپرم زد بالا..چشمهام از عصبانیت داد میزدند.گفتم: نه کثیف اند،دستش را دراز کرد، عصبانیتم دو برابر شد. مادرم وقتی که دید دستم را کشیدم راهش را کج کرد و دو تا تیکه پارچه سفید نم دار را از روی موزائیک ها برداشت و روی دبه ها گذاشت. دوباره دستش را دراز کرد که این بار حتما بدهمشان ...توی چشمهاش موج میزد کــ حوصله ام را ندارد؛ همه ی وجودم خشم و خروش بود..دستش روی هوا چرخ میزد ...منتظرم مانده بود. فقط نگاهش کردم،دستش را آورد پایین به مادرم نگاه کردم به چشمهاش، به پاهای چروکیدهش . گفتم ارزشش را دارد؟ ارزش دارد بگویی: نه؟ آن هم وقتی میدانی که واقعا ندارد..جورابهایم کثیف شوند؟ یا از قیافه ام بخواند چقدر ته دلم سرزنشش میکنم کــ روی دبه ها جای مناسبی برای جورابهام نیست.یک هو بــ خودم آمدم،گفتم چشم مامان گلم خدمت شما.سبد را برداشتم که  بروم ..برگشتم..مادرم را نگاه کردم؛ دستش را روی کمرش گذاشته بود چند روز هم موهاش را شانه نکرده ..خودش هم مدام می گوید چشم سمت چپش سوز دارد. و حالا من هی با خودم بگویم ارزشش را دارد؟؟که دلش را برنجانم؟

آن هم بــ خاطر جوراب هایم؟جوراب هام! 

صبح کــ به مدرسه رفتم جوراب هایم دو رنگ شده بود.

یک ورش قهوه ای کمرنگ یک ورش سفید پنبه ای .

فکر کردم خیلی هم توی چشم نیست.

۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۶
رقَـیـه ..

بانک نسبتا خلوت بود وقت گرفتم و منتظر ماندم...

 شماره ی 878 به باجه ی چهــــــار

 به سمت باجه رفتم مثل همیشه سرش کار ریخته بود.

یک آقای اخمناک،موهای جو گندمی ریشه تراشیده با پیرهن خاکستری ...سکوت کردم؛

 میدانستم باید سه بار بگویم: آقا یـه فیش دیگه.

میدانستم مثل همیشه یا به خاطره سن و سالم یا به خاطره چیزهای دیگر نوبتم را قلپی می خورند..

شاید اگر این آقای اخمو به کاغذی که توی دستم 

در حال مچاله شدن هست نگاهی بیندازد دیگر نوبت من همچنان در حال صبر نیست.

عصبانی بودم،حقم را خوردند..صدای اعتراض هم به گوششان عادت بود. 

 پرسشگرانه با اضطراب گفتم:  ببخشید میشه یه فیش واریز بدین؟

فکرش را هم نمیکردم حتی نگاه بیندازد.درحالی که حرف میزد کلمه اش قیچی شد.

گفت:بله حتما میشه

خندید...

اخمش پژمرد.

لب خندش شکفت.

یاد بابا مخصوصا خنده اش افتادم ..

یاد زمانی که "خواهش می کردم" که کاری برایم انجام دهد.بیرون که آمدم

روی پله های بانک نشستم .فکر کردم... فکر کردم...

بـــ اینکه چقدر این کلمات،این واژه ها،این پسوندها محبت می آورد.



[این خط را قاب گرفته ام؛ امیدوارم راضی باشید استاد.]

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۸
رقَـیـه ..

زمانی که بلاگفا بودم متنی در مورد سربازی دخترها نوشتم که بلاگفای عزیزمون از بین بردش.


فکر کنید ما دخترها میرویم سربازی

چقدر من و خواهرم ذوق و شوق داشتیم که برادرمان میرود سربازی

حالا انگار چه تحفه ایست این سربازی اصلا دنیایی داشتیم با این سربازی عشق سربازی بودیم

 همه اش می گفتیم خوش بــ حالت داداش میروی سربازی کاش ما هم پسر باشیم

قیافه ی برادرم دیدنی بود وقتی می دید از صبح تا غروب شب پاهایمان روی 

پاهایمان و داریم از زنگی لذت میبریم .

شاید تنهایی باعث شده بود فکر سربازی قلقلکم بدهد.

همه ی خوشی ام سطل تخم مرغم بود که بروم از حسن آقا لواشک بخرم

توی محله مان هم پاک تنها بودم....

ولی خیلی جالب می شد اگر ما می رفتیم سربازی شما خانه می ماندید.نه؟

من تازگی ها به نتایج عجیبی رسیده ام مثلا خیلی جالب می شد

اگر بعضی از ویژگی هایمان با هم عوض می شد. 

اینکه شما خانه بمانید و ما بیاییم خواستگاری و کنیزتان بشویم هی ما بیاییم خواستگاری،

یک بار.. دو بار.. سه بار

نامه و پیغام بفرستیم که یکدل نه صد دل عاشقتان شدیم؛

 شما هم اِلا و بلا جوابتان منفی ست  و میخواهید ادامه تحصیل بدهید.

مثلا ما به جای شما برویم سرکار اینکه با دستهای سیاه و زمختمان بیاییم دست بوستان.

مثلا حتی اگر هم عروسی کردیم اصلاح نکنیم و ابرو برنداریم.

 دیگر از حرف های زیبا و صورت ملیح هم خبری نباشد.

آنقدر توی  آفتاب بمانیم که پوستمان کلفت بشود 

هی زور بگوییم و پول هم بهتان ندهیم بروید لوازم آرایش بخرید.

مثلا شما بــ جای ما ابروهایتان را بردارید  طلا بیندازید هی موهایتان را رنگ کنید.

رنگاوارنگ از همه رنگ...

مثلا صدایتان دیگر کلفت نباشد دیگر سرکار نروید

انقدر خانه بمانید که پوستتان ملیح و زیبا بشود  . . . برق بزند از زیبایی .

مثلا دخترها هی شماره موبایل بفرستند  و شما ناز کنید که  ما پسران خوبی هستیم.

نجابتمان پس چه می شود؟خیلی جالب می شود مگرنه؟


ای بابا حوصله مان سر رفته دیگر، هی دختر می بینیم و بعد می فهمیم پسر بوده.

پسر می بینیم و بعد می فهمیم دختر بوده.خوب گیج می شویم دیگر سرگیجه میگیریما!

[البته کـــ سربازی ویژگی منحصر بــ فرد]

۱۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۰:۴۰
رقَـیـه ..

به ستون تکیه دادم به بهانه ای آوردمش روب رویم که بشیند،

 چشم هاش مشی بود یک فیروزه هم دور انگشتش .

دستش را برد توی کاسه انار؛ مشت کوچکی توی هوا، معلق انار به دهان می گذاشت...پرسیدم:کلاس چندمی؟...درحال قورت دادن گفت:می خام برم دوم .. یک کمی هم تپل بود.صدایش هم تپل میزد. نگاهش لبریز خجالت... بلند شدم  که ببوسمش یک هو رنگش قرمز شد. او می دوید و من می دویدم دور ستون...محمد هم خنده اش را نتوانست نگه دارد.یک بار هم توی کوچه دیدمش.لباس زیر و یک شلوارک پوشیده بود. ظهر سوز کسی در کوچه نبود .

پشت در خانه شان گیر کرده بود. من را که دید هی خودش را به دیوار می کشید که قایم شود 

می خواست برود توی سیمان های دیوار

وقتی با آن قیافه دیدمش خیلی خنده ام گرفت.

یاد بچگی خودم که صد برابر او حیا داشتم افتادم...

۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۹:۰۱
رقَـیـه ..

راستش را بخواهید میخواهم یک اعتراف کنم،یک اعتراف تلخ.اعتراف خاکی کــ گوشه چشمم را لرزانده.نمیدانم از چه زمانی حس نبودن به من دست داده، شاید وقتی که خدا را فراموش کردم. اما خوب میدانم چه دوران دلچسبی بود، فرقی نداشت چه ثانیه ای در زمان بود فقط بودنم را مهم میدانستم حالا یک طورٍ دیگر شده ام طوری که حرفهای دلم را رک و بی ملاحظه می گویم نباید این طور بود لااقل بعضی وقتها. راستش این اشک ها تمام نمی شوند.این نمکدان ها دیگر شکستنی نیستند؛ اصلا نمکی نیست که نمکدانش باشد.خوب یادم میآید چقدر خدا برایم ابهت داشت دروغ کــ می گفتم می ترسیدم. خدا هم پاداش احترامی که به حضورش میذاشتم را می داد

گوله اشک قل می خورد روی بینی ام دستانم شل می شوند

 چرا که دیگر حضور خدا برایم ابهتی ندارد.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۹
رقَـیـه ..

دفترم را که باز کردم نوشته بودم:

اگر این حرفها ضرورتی ندارد نگو .اگر دلی آزرده می شود؛ نگو اگر حرف حساب نیست نگو

اگر باعث لرزش دل می گردد نگو

ولی هنوز می گویم..میخواهم اما نمیشود.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۱:۲۹
رقَـیـه ..

  خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد است.


دیدم که فاطمه نیست.


خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است.


دیدم که فاطمه نیست.


خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است.


دیدم که فاطمه نیست.


خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است.


باز دیدم که فاطمه نیست.


نه، این‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست. 


«فاطمه، فاطمه است»  

 

از:دکترشریعتی

۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۷
رقَـیـه ..

داشت استدلال می آورد و خودش را راضی میکرد که این کار گناه نیست...


یک نفر انگار از درونش گفت: خودتی!

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۸
رقَـیـه ..

قدیم‌ها که تکلیف نمی‌نوشتیم

با معلم بد می‌شدیم

حالا گناه که می‌کنیم

با آقا ..

۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۰
رقَـیـه ..

از ماموریت که برگشت ، خوشحال بود.


پرسید: راستی فرمانده !


گمراه کردن اینها چه فایده ای دارد ؟


" ابلیس جواب داد :


امام اینها که بیاید ، روزگار ما سیاه خواهدشد ؛


اینها که گناه می کنند ، امامشان دیرتر می آید ....



۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۲
رقَـیـه ..