قدیمها که تکلیف نمینوشتیم
با معلم بد میشدیم
حالا گناه که میکنیم
با آقا ..
از ماموریت که برگشت ، خوشحال بود.
پرسید: راستی فرمانده !
گمراه کردن اینها چه فایده ای دارد ؟
" ابلیس جواب داد :
امام اینها که بیاید ، روزگار ما سیاه خواهدشد ؛
اینها که گناه می کنند ، امامشان دیرتر می آید ....
خیلی چاق بود،پای تخته که میرفت کلاس پرمیشد از نجوا،تخته را که پاک میکرد،
بچه ها ریسه میرفتند و او باصورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخندمیزد.
آن روز معلم با تاخیر وارد کلاس شد،کلاس غلغله بود.
یکی گفت اجازه؟
گلابی بازم دیرکرده
و
شلیک خنده کلاس را پر کرد :
معلم برگشت،چشمانش پر از اشک بود ، و آرام و بیصدا
آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند ...
..
همین دیروز بود ، زنگ مهر را نواختیم و مدرسه ای
ساختیم ، در محله ی عشق ، خیابان عقیده ،
کوچه مهربانی ، با سقفی از خورشید ، آجرهایش ستاره ،
ملاتش روشــنایی ، مالامال از اندیشه های بلند، لبریز
از شور و شعــور ، پر از سـرود عطوفـت
و آنگاه اول روز حضور شادمان در کلاس ، ورود خانم معلم ،
برپا و برجا ،بفرماها و .... آمدیم و رفتیم ، آمدیم و خواندیم،
آمدیم و آموختیم ، آمدیم و شنیدیم ، آمدیم و دیدیم ، آمدیم
و فهمیدیم وآمدیم و ماندیم ، نه خودمان که دلمان ،
در کلاسی که بوی خدا می دادآموختیم که ) تشکر (کنیم
از خدا ، پدر و مادر، معلمین و هر کسی که دلسوز ما
بود رقابت ها و رفاقت ها، صحبت ها و مراسم جای
خود را داشت .
تا چشم گشودیم آن آغاز به پایان آمده بود و ما به ایستگاه
تابستان رسیدیم، که می ایستیم نه برای همیشه، که
برای آغاز حرکتی با شکوه تر، گرد خستگی راه ستانیم، روح
و جسممان را به آرامش رسانیم و دوباره از آغاز
می دانم وقتی مهر سال بعد تو را می بینم با خود
خواهم گفت :
ماشاء ا... چقدر بزرگ شده ای ! اما نه به سال نه به جسم ،
که به عقل و شعور ، نه به قد و قامت که به احساس و فهم
می دانم قطره ای، دریا خواهی شد. جویباری ، رود خروشان
خواهی گردید و آن قدر وسعت خواهی یافت که تبلور
اندیشه های بزرگ شوی . می دانم بزرگ خواهی شد ،
بزرگ خواهی شد ، می دانم که تو ایمان داری و می دانی و آن
گاه با تو حرف خواهم زد و حرف خواهم شنید، از زندگی و
رسم خوشایند آن
برهنگی، بیماری عصر ماست،
به گمان من تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان ساخته است...
اگر می نمی خواهی به دست هیچ استبدادی گرفتار شوی فقط یک کار کن:
بخوان و بخوان و بخوان.
از:علی شریعتی
نمی توانم فرمول موفقیّت را به شما بدهم
امّا می توانم فرمول شکست را برایتان بنویسم...
(( بکوشید همه را راضی کنید ))