روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...


محمدرضا شعبانعلی

اینستا: roqaye176



پربیننده ترین مطالب

گفتی از صدای پارس سگ می ترسی،از صدای قلادهِ سگ عمو. من تو را ترسو ترین دختر این آبادی می دانستم..اما تو ترسو ترین دختر  این آبادی ترسی به همه وجودم انداختی که هنوز با من قدم قدم آمده..صبحِ روستا آمدی خانه ی عمو به من گفتی آلاله ها دارند هر سال کمتر می شوند گفتی بالای تپه درخت گردویی دارد می خشکد،علف های هرز ریشه دوانده ان، گفتی آب هر روز با ظرف برایش می برم،آن طرف جاده با وانت روی آلاله ها را گل می گیرن.گفتی برویم حصار بزنیم مباد همین گردوها سال بعدش کم شوند. با اینکه مادرخوانده درخت بودی بالای درخت نمی آمدی می ترسیدی،چقدر ترسو بودی .. همه ی گردوها نارس بودن،سبزِ سبز یآدت می آید؟ آن بالای شاخهِ سمت راست دوتا گردوی رسیده داشت.. وقت چیدنشان بود فکر می کردم یکی برای تو یکی هم برای من باشد.. برای من"صفر" از آب درامد .. با سنگ زدی به پهنای گردو و هردویمان مات ماندیم وقتی گردوی پوچی شانس من بود یکی هم بود که مال تو بود .. نه من نه تو تا آن موقع گردو نخورده بودیم .. گردو را شکستی،همه اش را به من دادی حتی نصفش هم برنداشتی ... کتاب هایت را جمع کردی روی تنه اش یادگاری نوشتی و گفتی برگردیم آخر تاریک بود و تو می ترسیدی.. من ساکت بودم نه مثلِ قبلن ها . . تو کتاب بلند بلند می خواندی من سراپا گوش بودم .

منتظر بودم حالا که کتاب خوان شدی چه می خوانی ..

خواندی اگر:

منی که امروز فهمیدم باید این لقمه را بدهم،اگر ندهم،فردا که باید از سفره ام بگذرم،نمی توانم. بعد نوبت این می رسد که خانه ام را بدهم؛نمی توانم. جانم را بدهم،نمی توانم. و چون قبول دارم و می خواهم آن را انجام دهم ولی نمی توانم رنج می برم و زیر فشار وجدان خُرد می شوم.

 

و تو ترسو ترین دختر آبادی از دید من . . چقدر خوب از سهم لقمه ات گذشتی . . .                                                                                                                                                

 

 

۱۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۱
رقَـیـه ..

فکر کن یک اتوبوس خیالی که وقتی دنده را عوض می کند؛آفتاب به رنگِ نارنجی پنجره اش می افتد و مزرعه ی عریان آن طرف تا سوداترین سودای ممکن تو را می برد،می برد به ته ته حرف  های شیشه ای آن زن.همان زنی که وقتی نگاهش به کبودی نگاهم افتاد و چمدان قرمزش مزاحم افکارش می شد همان زن مشکی پوش با مشکیِ حرف هایش،چقدر دقیق بود و چقدر حساب شده حساب همه ی دلخوری هایش را داشت،یا دلخوری تق تق پاشنه بلندش که وقتی راه می رفت نمی توانست تعادلش را با چمدانش نگه دارد . دلم می خواست حرفش بیاورم حتی ازشهری که معلوم بود برای مدت ها قرار است سفر کند.نگاهم را از او گرفتم و سرم را به پنجره چسباندم . آن پسر بیرون اتوبوس یک چیزی می گفت.. چیزی که نامفهوم و نادر بود..به مادرش لب خند میزد چشم از او بر نمی داشت مادر دستش را به شیشه چسبانده بود پسرش با دسته گلی که مادر به او داده بود به سینه اش میزد و اما این وسط نقاله پیچ خورده به آن سمت می توانست مرا از لحظه ی وداع پرت کند. اتوبوس به راه افتاده بود و پسر به دنبال اتوبوس می دوید؛اولش خوب بود؛ لحظه ای که مادر هنوز می خندید همان وقتی که اشکدان پسر نشکسته بود و شوری اشک بر صورت مادر مزه ای نداشت. برمی گردم و سرم را از شیشه بیرون می کنم آن زن مرا پس میزند و کمی هل می دهد شایدهم محکم مرا عقب می کشد.دستش را بیرون می آورد و پسر دستش را به مادر می رساند . . .

یک سکوت وحشتناک،یک سکوت وحشتناک با وزش هوی باد ... یک لحظه ی طولانی . .

و پسر دست مادر را در باد رها می گذارد . انگشتر طلای آن زن با صدای جیرینگ برشیشه

و صدای خفه ی : خداحافظ مامان در گوشم وز وز می کند...



+حالا تو بگو مقصر این جدایی کمربند آهنین پدر است که تا آخرین  استخوان پسر را خورد کرده است؟

یا نیشه های کلمات همسر است که غرور مردش را له کرده است؟

۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۳
رقَـیـه ..

بارونهایی که همیشه توام با رعد و برق میومد برای من مثله حکم یک فراخوان بود،بدون چتر زیر این آلاچیق ها دقیقه هایی می ایستادم و بعد که بارون شدت کمتری می گرفت کفشهام رو در میاوردم و انتهای مسیر رو تا انتها می رفتم؛ از کنارم که رد می شدند نگاه سر تا سر تعجب برانگیزشون رو به من پیشکش می کردند.وقتی سرمو میاورم بالا گنبد طلایی آقا رو می دیدم.. اون شبای بارونی که همه دنبال یه سرپناه بودند و بدو بدو سمت ماشین ها حرکت می کردند.

من میرفتم حـرم . . .

تنـهایی . . .

پـیاده . . .

عاشـقانه . . .

چقدر می چسبید به پوست و استخوون آدم...




--نمیدونم ولی بعضی وقت ها ازین دست پست ها رو می طلبم

آخه  نـور  دارن...برکت میدن...



۲۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۱۱
رقَـیـه ..

روز معلم که می شود همه پیام های تبریک می فرستن و یا فقط روز تولدت تحویلت می گیرن،خودت هم که تاریخ میلادش را روی تقویم رومیزی ات ستاره زدی که فلان روز فلان ماه.. به دنیا آمده که تو بهش [تبریک می گم] را اس ام اس بزنی..ویا شب میعاد ماه دوازدهم را با چند لیوان شربت و نذری های مسجد.. که مثلا مبارک است را خوش باشی..مناسبت ها زیادی رسمی شده..زیادی؛رسمی شده که فلان روز و فلان ماه تاریخ باید جشن باشد،هرچند سر سری هرچند فقط ربان های رنگین باشد..و چقدر هم خوب است خودمان را بمب باران محبت می کنیم.. کارت هایی که رویشان نوشتن: تولدت مبارک؛ خوشم نمی آید..به این خاطر که الزام خریدش پیش می آید اما کاش آنقدر ببارد ازین صومعه سرایمان که دیگر بشود قید تمام مناسبت های کادو پیچ شده ی حتمن ها را زد.فراموش کنیم اصلا کی به دنیا آمده ام کی قد کشیدم کی ..کاش هر روز عید بود تا لامپ های زرد و ترنجیِ گل دسته ها بدرخشد.کاش هر روز غروب مثل غروب جمعه گرفتگی داشت..ای کاش شیرینی ها یادآور مناسبت ها نباشن..


__کاش این گونه نبود تا روزش که بشود همه مان غر نزنیم باز هم یادش رفت، رز نخرید،قرمزش نخرید

اگر هر روز تبریک بگوید .. اگر هر روز جشن و شرینی و گل باشد آخ چقدر تاریخ ها مبهم می شوند

هر روز.. هر روز.. تکرار [تبریک می گم] باشد

تبریک می گم که هنوز نفست جاری ست..

۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۰۹
رقَـیـه ..

یـک جایی دمِ گـوشـم زمـزمـه کـرد:

_ بذار دوستت نداشته باشن، بذار حواسشون به بقیه باشه . .

مثلا چی میشه اگه فقط خودت؛ خودت رو دوست داشته باشی! چی میشه؟

حـرفـش مثل یک نـرمِ تـازه ی خـدایی بـود . . .

مثـل یک حرف نو . . .


 

۴ نظر ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۸
رقَـیـه ..

داشتم می رفتم و تو جلویم را گرفتی...خواستم بگویم اما نذاشتی..حتی نذاشتی اشک های ماسیده شده ی هرشبم را دست نزنم...داشتم می رفتم اما تو جلویم سبز شدی ...سبز شدی تا دستهایت را بگذاری زیر بغضم و خفه اش کنی...حتی آن روز که دیدمت و روی درخت برایم دست تکان می دادی دعا می کردم ای کاش شاخه های درخت چشم هایت را از بن نابود کند...آمده ام بگویم ..بگویم که چمدانم را بسته ام ...می خواهم این بار تنها بروم، و ته آن اتوبوس خالی بنشینم...جمع بشوم توی خودم بدون تو...

تویی که هر وقت خواستم خودم باشم جلویم را گرفتی و علف هرز من شدی...آخرین حرف را بزنم و بروم 

تو من وجودم بودی،تو خود من بودی.. اما دریغ از بی وجودی خودم...

حالا که وسط خط ایستاده ام و برای همیشه از تو جدا می شوم

 از ته دلم آه می کشم که چقدر برایم مهم بودی و چقدر ثانیه ها از دستهایم ربوده شد...

خدافظ تو


۲۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۴
رقَـیـه ..

 با مریم رفته بودیم مسجد محل،سر راه اتفاقا سوسن خانم را هم دیدم،دستم را زدم به پهلوی مریم که خودت را بزن به اون راه،ببینتمان امیر ولمان نمی کند،رسیدیم به در مسجد امیر از جلو پخی کرد و در رفت،مریم پشت سرم بود صدای زینگ کله مان تا عمق وجودمان رفت.سوسن خانم نه سلامی نه علیکی هلمان داد و رفتش داخل.مریم حرصش درامده بود سر همان قضیه باهاش قهر کرد.

راهروی طویل مسجد برق هم نداشت که حداقل جلومان را ببینیم.هر چه بود گذشت..داشتیم می رفتیم طبقه بالا... که امیر محکم از بینمان رد شد اصلا نمیدانم چش بود.مریم خودش را به من چسباند..داد زد سوسک! سوسک!

سوسن خانم چادرش را چپید دورش بدو بدو آمد طرفمان.

صدایش لرزش داشت:کوش کوش سوسک؟

هیچکداممان حرف نمی زدیم چشمهای مریم خیره شده بود به یک نقطه گنگ و نامفهوم؛ دست سوسن خانم را گرفتم:امشب کاریش نداشته باشید گناه داره ها.سوسن خانم هم در جوابم چیزی نگفت.مریم هم همش می گفت بکشش بکشش.سوسن خانم یک نه قاطع گفت:نه امشب شب احیاس بذارید خودش الان میره.بعد هم سوسک بیچاره رفت زیر فرش قایم شد سوسن خانم هم پایش را گذاشت روی اندام سوسک.آخرش نفهمیدیم گناه داشت یانه...سوسن خانم کشتش یا نه؟

فرداش سوسن خانم گفت کار امیر بوده که سوسک آورده بود روی پله ها!بعدش هم به امیر گفته بود قاتل سوسک من بودم امیر هم گفت که به من بگوید خدا هم اون دنیا عین یه سوسک می گیردت زیر عرشش و می کشتت!

و من الان به یک اتهام ناکرده گرفتار شدم!!!


۱۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۶
رقَـیـه ..
چه عروسی شلوغی بود،توی حیاط روی سن عروس و داماد می رقصیدند.یک پرده ی سیاه و کهنه دم در بسته بودند و هی تکان می خورد با خودم گفتم که یک شب هزار شب نمی شود..صدای جیغ و هورای دخترها بلند شد برادر های داماد یا الله ی گفتند و وارد حیاط شدند؛نمی دانم چرا این باد هی می وزد،می وزد می وزد...تعداد مردها زیاد بود...در میان هیاهو یکی داد زد: چادرش افتاد..یک هو همه ی نگاه ها به سمت او رفت،همه برگشتند و نگاه پر از هوسشان را به او دوختند؛وقتی دیدمش فهمیدم که خیلی بچه ست سنی ندارد..دخترک خودش را مشغول حرف زدن می کند که یعنی من حواسم نیست،نشنیدم؛چند تا مرد هم که این صحنه را دیدند سریع نگاهشان را دوختند به زمین...ته دلم لرزید خیلی شرمنده خدا شدم به این که یک شب هزار شب می شود می شود می شود..باخودم گفتم می شود عشق مرد زندگی ام 100 درصد مال من باشد آن هم توی این بازار دل ربایی؟ نمی شود نمی شود نمی شود...شاید یک درصد دلش یک شبی لرزید..امروز من می دزدم و فردا دیگری امروز من قلبی را مالک می شوم و فردا دیگری یک درصد خیلی زیاد است برای من تحملش را ندارم گفتم یک شب هزار شب نمی شود کــ اما یک شب همان یک درصد و هزار شب همان 99 درصد...
بغض می کنم و می گویم تحمل ندارم مردی را که می خواهم همه قلبش مال من باشد سهم دیگری باشد،نمی خواهم حتی یک شب حتی یک درصد..دیگر نمی خواهم حتی یک درصد عشق مردی را که به من تعلق ندارد را بدزدم گفتم:
خدایا تو کمکم کن شاید سخت باشه مراقب رفتارم باشم
راستش طاقت این را ندارم که یک شب برای مرد زندگی ام هزارشب بشود..

پس آبچی های من بیایم یک جوری نباشیم که یک درصد عشق یک مرد و مال خودمون کنیم
 تا 100 درصد عشق شوهرمون مال خودمون باشه.
۲۳ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۲۵
رقَـیـه ..

فکر کن تا ابد قرار است زنده بمانی،تا ابد توی بهشت باشی،یعنی هیچ وقت نخواهی مرد. و چه حسرت بزرگی می خورند آنهایی که در جهنم اند.دنیا ارزشش را ندارد اینکه بخواهی اخم کنی و یا دلی را رنج دهی دنیا ارزشش را ندارد اصلا. اینکه بیشتر بخوری که فربه شوی وقتی قرار است میرانده شوی و رویت خروار خروار خاک بریزند وقتی قرار است تمامی این گوشت ها،اندوخته های تمام عمرت را موری کوچک به باد دهد وقتی میدانی حسابی در کاراست.محاکمه ای در کار است و تمامی اندامت گواه و شاهد این محاکمه اند می ترسی.این دانستن مثل لباس ضخیم تو را با ترس می پوشاند.نمی دانی این محاکمه چقدر به نفع توست خبر  دار نیستی چه کسانی برایت حاضر می شوند،شاید فقط تو باشی و میز محاکمه! دیگر هیچ کس نباشد که به دادهای بلندت،به نداهای دل خراشت،به بغض های پر از تنهایی ات پاسخی دهد.وقتی می دانی وجودت قرار است گواه تمامی خوشی هایت،خوبی هایت،حرف های شایسته ات...باشد قرص می شوی.میدانی حتی ریز گناهی به اندازه حبابی تو خالی از دست حکیم دانا و توانمند گم نمی شود.آن وقت وحشت سراپای وجودت را در بر می گیرد.آن وقت که مشت مشت بر سرت آه های ندامت گونه ات رابریزی و چقدر پر از تنهایی می شوی،پر از پوچی و بی کسی می شوی.بنگر چقدر فرصت داری شاید بخواهی فردا انجامش دهی.شاید بخواهی فردا کودک بازیگوشت را به هوا خوری ببری و یا دسته گلی سوسنی به بانویت هدیه دهی و یا برای مادرت زنگ دلتنگی بزنی.مباد دیر شود و تو امشب سر از بالین روزگار برنداری که اگر چنین شد وای بر هزارها،هزارها و هزارها ای کاش...

۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۶
رقَـیـه ..

ای کاش جای این سنگ ها خاک بود؛ جای این سنگ های گران که وقتی نگاهشان می کنی چشم هایت برق می زنند.کاش خاک این جا بود تا بوی باران بپیچد توی جمجمه سرت و قطره قطره شبنم از حرف هایت بیرون بزند.

این کلمات... روی سنگ های مرمر خانه ام فرو میریزند.


۵ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۵
رقَـیـه ..


یادش بخیر بچه روستا بودم و برای خودمان رئیس بودیم؛

...

حالا بچه شهری قد نون لواش ها هم تحویلمان نمی گیرند.



نان


       وقتی جهان

          از ریشه جهنم

و آدم

  از عدم

   و سعی

                         از ریشه های یأس می آید

                       وقتی که یک تفاوت ساده


                                   در حرف

                                 کفتار را

                                به کفتر

                                        تبدیل می کند
 
                                                    باید به بی تفاوتی واژه ها

                                              و واژه های بی طرفی

                            مثل نان

                             دل بست

                        نان را

                                        از هر طرف بخوانی

                             نان است



[قیصر امین پور]

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۲
رقَـیـه ..

از پشت دیوار صحبت می کرد و چقدر با هم می خندیدند.

فکر می کنم اگر این گلهای پامچال و پیچک و سنگهای خاکستری اش را رها کنم 

و این خنده  مادرم که قدر دنیا می ارزد.

آن وقت کجای این خاک می توانم این صفا و مهر را پیدا کنم؟

حتی آن روز که آمد و با هم کلوچه پختیم را هیچ وقت فراموش نمی کنم.

این خانه ی زیبا بوی زندگی می دهد

وقتی همسایه روبه رویمان چند روز پیش برایمان آش نذری آورد 

فکر کردم چقدر خوب است همسایه داشته باشی آن هم مهربان.
۱۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۱
رقَـیـه ..