سوسک سوسنی مان
با مریم رفته بودیم مسجد محل،سر راه اتفاقا سوسن خانم را هم دیدم،دستم را زدم به پهلوی مریم که خودت را بزن به اون راه،ببینتمان امیر ولمان نمی کند،رسیدیم به در مسجد امیر از جلو پخی کرد و در رفت،مریم پشت سرم بود صدای زینگ کله مان تا عمق وجودمان رفت.سوسن خانم نه سلامی نه علیکی هلمان داد و رفتش داخل.مریم حرصش درامده بود سر همان قضیه باهاش قهر کرد.
راهروی طویل مسجد برق هم نداشت که حداقل جلومان را ببینیم.هر چه بود گذشت..داشتیم می رفتیم طبقه بالا... که امیر محکم از بینمان رد شد اصلا نمیدانم چش بود.مریم خودش را به من چسباند..داد زد سوسک! سوسک!
سوسن خانم چادرش را چپید دورش بدو بدو آمد طرفمان.
صدایش لرزش داشت:کوش کوش سوسک؟
هیچکداممان حرف نمی زدیم چشمهای مریم خیره شده بود به یک نقطه گنگ و نامفهوم؛ دست سوسن خانم را گرفتم:امشب کاریش نداشته باشید گناه داره ها.سوسن خانم هم در جوابم چیزی نگفت.مریم هم همش می گفت بکشش بکشش.سوسن خانم یک نه قاطع گفت:نه امشب شب احیاس بذارید خودش الان میره.بعد هم سوسک بیچاره رفت زیر فرش قایم شد سوسن خانم هم پایش را گذاشت روی اندام سوسک.آخرش نفهمیدیم گناه داشت یانه...سوسن خانم کشتش یا نه؟
فرداش سوسن خانم گفت کار امیر بوده که سوسک آورده بود روی پله ها!بعدش هم به امیر گفته بود قاتل سوسک من بودم امیر هم گفت که به من بگوید خدا هم اون دنیا عین یه سوسک می گیردت زیر عرشش و می کشتت!
و من الان به یک اتهام ناکرده گرفتار شدم!!!