روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...


محمدرضا شعبانعلی

اینستا: roqaye176



پربیننده ترین مطالب
آدم خیلی باید روی باورهای خودش محکم بایسته، اینکه فقط خودت باشی و خدا.. و همه ی عالم یک طرف تو هم یک طرف، بعضی وقت ها دلت میگه بی خیال خدا و قولی که بهش دادی بشی .. نذری که باید پاش واستی، اما دیگران رو به عهد خودت ترجیح میدی و این یعنی دوگانگی خودت و خودت.. و تنها تو می مونی و یه عهد شکسته با یه عالم آدم که میگی .... ای کاش تحت تاثیرشون قرار نمی گرفتم.
۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۱
رقَـیـه ..

راستی!

 هر وقت پنجره را گشودی، هر وقت بی صدا به حُسنِ یوسف ها نگاه کردی وقتی که همه ی چراغ ها خاموش شدن اما چشم هایت هنوز برق می زدن،وقتی صدا به صدا نمی رسید و تو آشکارا سیم های تلفن را می جویدی تا همه ی سلام های تلفنی را قطع کنی.. همان وقت که عکس دسته جمعی را کنار گلدان تازه خریده شده می گذاشتی .. و عطر مخلوطتت را پخش هوا و زمین می کردی ..همان وقتی که سرک می کشیدی به کوچه ی بن بست که تهش درخت پر سن و سالی نشسته بود.. قالی آبرومندی روی دیوار ها پهن شده بود.. همان موقع که دیگر نه تو بودی و نه جیب پر از شکلات های رنگی و آجیل های تازه ... آن موقع که نه من بودم و نه دفتری که از نقاشی های رایحه ات پر شود... هر وقت آن موقع از راه رسید و زنگ در خانه ات را زد  دیگر من نیستم که این واژه ها برایت بچرخند 

و صدای خنده ات  توی حوض فوران شود.


راستی  وقتی به دیدنم آمدی با بوی مهر بیا آخر  عطر مهرت را به هر عطر فروشی نشان دادم

 گفت: دیگر خریدار ندارد قدیمی شده است

۰ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۰۳
رقَـیـه ..

داشتم فکر می کردم که از خانواده ام جدا می شوم بعدش معلوم نیست کجای این خطه قرار است درس بخوانم، اگر کسی بخواهد شب ها کتاب بخواند نورِ کوچکش را می توانم تحمل کنم؟ راه رفتنم در سکوت شب که با خودکار روی کاغذها شعر می نویسم را می توانند تحمل کنند؟ حتی آن حرف زدن هایم با ستاره ی منوّرم را؟ از خودم می پرسم کسی پیدا می شود که دفتر پر از رازش را به من بدهد که بخوانم؟ که ازش بپرسم کجا این صفحه اش را نوشتی یا .. دلم خیلی نگران آن دوست هایی ست که هیچ وقت در مدرسه نداشتم هیچ وقت نبودن که ازشان بپرسم کتاب های غیر عشقولانه هم شده است بخوانی؟ می شود نام نویسنده اش را بدانم؟ من هیچ وقت آن دوست را نیافتم تا برایش از آیه های سبز عین صاد بگویم تا برایم از شجریان بگوید تا برایش از از فلسفه بگویم.. هیچ وقت ...

شاید مهر که از خانواده ام جدا شوم در اولین نگاه عاشق چشم و ابروی طرف بشوم

 و آخر سال بفهمم که ما از اول هم لنگه ی یکدیگر نبودیم..  نبودیم..  نبودیم..


+دوستی هایی که خط خورد

۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۷
رقَـیـه ..
توپش را پسر همسایه با دندان پاره کرده بود، اهل دعوا و ستیز نبود اما پلنگ کوچکی بود که حوصله ی بی انصافی را نداشت؛ شاید حتی دندان هایش تیز تر از دندان های پسر همسایه باشد تا چشم هایش را از بن بیرون بیاورد و با چشمهایش تیله بیندازد اما او اهل بی انصافی نبود،خوب یادم هست از پنجره تماشایش می کردم؛ تیم حریفش که دشمنش به نظر می رسید پنج نفر بودن .. سه نفر که بهش رسیدن با سنگ به سرش میزدن دستشان را به شکمش مشت می کردن لباسش پاره شد من تا سنگ ها را دیدم بی درنگ فریاد زدم:
پس انصافتان کجا رفته؟
دو نفرشان به دور و بر نگاه کردن اما صاحب صدا را نیافتن و دوباره شروع کردن به زدن او.
پله ها را یکی در میان پایین آمدم راه طولی نکشید اما وقتی رسیدم همه شان فرار کردن .. پسرک سنی نداشت از درد توان آه کشیدن هم نداشت، خواستم بلندش کنم که رنگش سرخ و سفید شد و به من گفت: من نمی خواهم به من دست بزنید
همانی بود که یک بار از شدت حیائش می خواست برود توی سیمان های دیوار..

خندیدم اما شیرینِ شیرین


۲۹ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۵۲
رقَـیـه ..
اون موقع همه بهم گفتن که رهبر این سایت رو تایید کرده،اگه بری شرکتش عکس رهبر رو میبینی که خیلی بزرگ سر در اونجا زدن، با خودم گفتم چه ربطی داره؟ مگه رهبر گفتن عکس من رو بزنید..اصلا رهبر خودشون خبر ندارن، من هم چون هر حرفی رو به این راحتی قبول نمی کنم رفتم دنبال سوالم و فهمیدم که اصلا ایشون تایید نکردن ..

+ خب دیگه معلومِ باید یه کاری کنن که آدم های ساده جذبشون بشن

یه بازاریابی

یه بیزینس

یه چیزی مثلِ زیر مجموعه های چن هزارنفری ..




۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۳۷
رقَـیـه ..

تو نه ! دختر شجاعی نبودی من هم نبودم اما مدعی ترس نبودم تو اما ترس را با همه ی وجودت می پذیرفتی. به ساقه های زرشکیِ جوانه نگاه می کردم،تو اما شاید پروانه ها را تا دمِ چشمه دید میزدی شاید می ترسیدی باد به آب بزند و آب پروانه ها را غرق خود کند.. پرسیدم: باز هم کتاب می خوانی همه اش کتاب کتاب ... می آیی برویم بالای درخت؟ قول میدهم خوشه بزرگترش را به تو بدهم. اما گفتی : پروانه ها خبری دارن..! من خندیدم البته تو هم. اما تو با غمِ آن. من با نهایت مسخره ش..گفتی صدای آب چقدر تند دارد می آید تراکتور نمی زند گفتم: لابد خراب شده است... به آب خیره شدی که: پروانه ها... پروانه ها...پیدایشان نیست چرا روی آب نمی زنن! کتابت را توی کیفت جا دادی. هراس شدی بلند تر صدایشان زدی من هنوز به درخت تکیه بودم به این فکر می کردم چقدر تو ترسویی دختر! چقدر نگران قبیله ی پروانه های دورگردی هستی که زشتیشان نوک زبان هاس..داشتی دور می شدی حتی دورتر از نقطه ی نگاهم..تو رفتی دور شدی ..دور شدی.. نقطه شدی ذره شدی مه شدی محو شدی ... ... ... اما وقتی برگشتی با پر از سبدهای میوه می گویم میوه می گویم سبد اما سبد تو دامنت بود و میوه هایت گل های دامنت که خبری در حال شکفتن داشتن..گفتی بازگشتم اما.. اما تو هنوز حرکت نکردی.. بلند نشدی حتی خیز برنداشتی فقط فقط نظاره ام کردی..!! گفتی میدانی این میوه های تازه و پرملات از کدام آسمان رسیده ان؟ گفتی می دانی دستانم چقدر چیده ان؟ چقدر پر شده ام از خوردنشان؟ گفتی آن دورها،یک جایی که پروانه پر نزده است اما آدمی امرور آنجا را دیدکه تا به حال به این زیبایی ندیده است..گفتم  آدمی، زیبایی دیده است که تا به حال ندیده ؟ گفتم می خواهم مرا به آنجای زیبا ببری،دل تو دل ندارم؛باید تند برویم،بدویم؛حتی پرواز کنیم...سرت را تکان دادی و گفتی نمی شود دیگر دیر است من به تو چشم شدم اما تو نگاهت را به من دادی من به تو غبطه خوردم نه برای ترس هایت،غبطه ی  من بابت بیداریت بود..گفتی گوشت را به من بده.. کتابت را با دستهای سرخت باز کردی ورق ورق نگاه کردی دور من قدم شدی با صدای بلند خواندی :


آدمی طوری آفریده شده است که نمی تواند بماند.در او شوری ریخته اند، به او خودآگاهی و بینشی داده ان که می داند قله ایی که باید به دست آورد غیر از چیزی است که امروز در آن قرار دارد همین احساس،حرکت انسان را چه در مراحل عالی روحی اش،چه در جامعه اش و چه در تاریخش؛تامین می کند.ضرورت حرکت از ترکیب ما از فطرت ما از ساخت ما مایه می گیرد و به همین خاطر کسانی که حرکتی ندارن مجبورن با تنوع ها خودشان را مشغول کنن،تنوع طلبی نشان دهنده ی نیازی است که ارضا نشده،مثل گرسنه ای که اگر به او غذا ندهند کثافت ها را هم می خورد وقتی آدمی حرکتی ندارد مجبور است خودش را با شکل های مختلف زندگی فریب دهد تا خیال کند که حرکتی دارد.


 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۶
رقَـیـه ..
یه معلمی داشتم که چهار سال کارشناسیش رو از طریق بسیج گذرونده بود و دو سال ارشدش رو هم ادبیات خونده بود، وقتی فهمیدم گیج شده بودم چطوری آخه خب مگه میشه؟ اصلا با ایشون اوضاعی داشتیم ... نمره میداد کیلویی هزار هزار... بلد بودی یه بیست گنده میذاشت جلو اسمت بلد نبودی یه دونه صفر میذاشت..اون هم چه صفری! مثلا یکی از بچه های کلاس گفتش که مهمون داشتیم و نتونستم درس بخونم بعد خانوم می گفت باشه صفر میذارم منتها موجه!!حالا صفر موجه که می گفت ما از خنده ریسه می رفتیم..آخه صفر چیه که باز موجهش باشه؟؟؟ مثلا معنی حتی یه دونه شعر ادبیات هم بلد نبودن و از روی کتاب کمک درسی  فرط فرط دیکته می کرد و ما تند تند می نوشتیم..جالب تر اینکه کارهای بسیج به ایشون واگذار شده بود و ایشون هم با کمال میل به عهدش گرفته بود.. فعالیت هایی که جزِ فعالیت های بسیج شناخته می شد عبارت بودن از:
حلیم دادن در روزهای محرم،تمیز کردن انباری مدرسه،پول دادن برای آب و برق مدرسه!!! حالا فعالیت بسیجی چی بود این وسط..خدا میدونه.فعالیت بسیجی لااقل یه ته ماندهِ فرهنگی،دینی،سیاسی می داشت... حداقل یه قرار کتابخونی،برگزاری سرود وجشن باشه،تاتر اجرا کنیم ...حالا این وسط یه حلیم تو محرم هم بدیم که چه بهتر نه این که فقط یه حلیم دادیم نمرهِ فعال بسیجی بگیریم..میومد کارت فعال بودن بسیج رو برات صادر می کرد اون هم چه کارتی!!بدون این که خودت بدونی عکست به همراه کارت و مهره فعال بودنت برات دست تکون می دادن..خب چون ایشون حالا با پارتی نیومده بودن اما خداییش شایستگی معلم بودن درس ادبیات رو نداشتن و کلاس سوم انسانی رو سوم حیوانی صدا می زدن خانواده ها مون بسیج شدن و انقد رفتن و اومدن که بالاخره ایشون از سوم دبیرستان به سوم راهنمایی نزول کردن ...

+امیدوارم هرجا هستن موفق باشن.
۲۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۰
رقَـیـه ..

وقتی بهشون گفتم سال دیگه قرار برم دانشگاه می خواستن سرم داد بزنن،تازه وقتی بهشون گفتم پولی که از اون ارباب بدخلقمون می گیرم مال خودمه و قرار نیست تو جیب کسی غیر از خودم  بره خیلی بهم ریختن، همشون که میومدن خوشه چینی کلِ دستمزدشون واسه خرج مواد باباهه می رفت.. وقتی که فهمیدن بابام باغ داره ولی دارم تو باغ یکی دیگه کارگری می کنم همونجا از بالای درخت پرت شدن پایین، صحنه ی جالبی شده بود

خب دوست داشتم دستم بره توی جیب خودم حتی با اون پول واسه خودم گوشی خریدم.. انقد چسبید.

دسترنج سی روزِ من بود.

۲۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۶
رقَـیـه ..
.

.


صبح خروس خوان است و در حال آماده شدن لقمه ای از مادرم می گیرم و به مدرسه راهی می شوم.

زنگ در را می زنن حتما مشتی روزنامه آورده..علی با دوچرخه اش در را باز می کند..

رعنا را می بینم که از لای در سرک می کشد و بعد از پله ها پایین می آید.

قرار نبود صبح به این زودی خانه مان بیاید،اصلا قرار نبود بیاید.

_ سلام رعنا

جواب سلامم را نمی داد،لام تا کام چیزی نگفت؛شاخه های خشکیده ی درخت را می کند

و توی حلق ماهی ها می ریخت اصلا هم نمی دانست چه کار می کند.

_ چیزی شده...؟ صبح به این زودی.. آفتاب از کدوم طرف در اومده..

دستش را جلوی صورتش گرفت،یک دفعه زد زیر گریه.. اشک هایش سرازیر شد..

علی روی دوچرخه ی درب و داغانش ثابت  ماند. دستش را گرفتم و بردم توی کوچه حرفی نزدم

رعنا شروع کرد به صحبت:

_ اون پسره گلفروش...همون که ازش محمدی  می خریدیم..همون که... سر چهار راه..

گلفروشی سر چهار راه محمدی داشت ..

 سکسکه می زد حرفش را یکی در میان می زد..اشکش را مزه کرد دوباره شروع کرد:

_ یادت میاد ... من از اسفند دیگه ازش ... محمدی نخریدم

هر روز میومد دفتر نشریه .. یه دونه گل با ربان میذاشت لای در دفتر...

یه روز که از دسش عصبانی شدم  گلش رو ور داشتم... زدم تو صورتش.. گفت.. گفت ..

از من خواستگاری کرد منم به خاطر اینکه ردش کنم گفتم بره جبهه.. نمی دونستم بلند میشه میره جبهه

صدای کوبیدن در خانه آمد علی بود که در چند قدمی مان نگاهمان می کرد

رعنا کیفش را برداشت بلند شد که برود علی جلویش را گرفت و محکم به پای رعنا لگد میزد.

هر چه قدر مانع علی شدم زورم بهش نمی رسید رعنا ناخودآگاه هلش داد علی روی آسفالت ها پخش شد

بالای سرش نشستم دستم را توی موهای فرفری اش بردم صورتم را به چشم هاش نزدیک کردم

_ علی یک هویی چت شد؟

بغضش ترکید منتظر بود تا کسی اسمش را بگوید تا بهانه گریه اش جور شود هوا خیلی سرد بود ترسیدم تب کند.

مامان فرزانه صدایم می کند... ساکت بودم، از کارهای علی چیزی حالیَم نمی شد

مامان فرزانه جلویم می نشیند دستم را تکان می دهد

حرف هایش را می شنیدم حتی معنی کلماتشان را که وقتی با علی همزمان گریه می کردن...

مامان فرزانه سراغ علی را گرفت که:

_علی از صبح پیداش نیست مطمئنی با رسول رفتن کفترهای پشت بوم رو ببین...

_ نه مطمئن نیستم

_ پس چرا انقد راحت نشستی

به مامان حق می دادم از هیچِ کارهایمان خبری نداشت. مامان چای می ریخت اما دلم می خواست پایم را بردارم و بروم پشت بام با علی و رسول گرم بگیرم رسول حرف های قلنبه سلنبه زیاد می زند  برعکس علی حرف نمی زند به قول خودش حرف من حرفِ حسابِ.. حیاط امشب گرم شده است تکه های روزنامه وسط حیاط پخش وپلا ان. خبر جدیدی ندارن فردا مدرسه ها تعطیل ان.چای م سرد شده سایه ی روی دیوار توجهم را جلب می کند سایه ی علی بود که روی تخت نشسته بود و داشت کبوتر رسول را نوازش می کرد. علی تا مرا می بیند بلند می شود که پرنده را پرواز دهد جلو رفتم تا سر صحبت را باز کنم سرش پایین بود هنوز اشک هایش را نشسته بود و به سفیدی زده بود.

حوصله ی مرا نداشت خواست برود که دستش را گرفتم و به صورتم چسباندم روی دو زانو نشستم تا خوب نگاهش کنم بازویش را گرفتم تا گرمای تنش را پیدا کنم اما سرد بود .. یخش آب نشده بود ..

_ علی چرا با من مگه غیر از تو،مامان فرزانه با کی نفس می کشم..؟من گفتم بره جبهه اونم بی خبر...؟

_ بابا خودش گفت،تو نمی دونی

_ بابا چی گفتِ؟

_ گفت ازش گل بخر


ـــــــــــــــــ

ادامه ش رو بعدا می نویسم:)



۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۲
رقَـیـه ..

وقتی رسیدم خانه مان غروب بود و صدای اذان از گلدسته های مسجد شنیده می شد. باد لامپ های رنگاوارگ را توی هوا تاپ می داد،جشن عروسی آقا مرتضی بود..به قول بی بی که خدا رحمتش کند عزرائیل آقا مرتضی را فراموش کرده که حالا نود و دو سالش شده و تازه به فکر زندگی اش افتاده،از شیطنت های علی خنده ام می گیرد وقتی می گوید دقیقه ی نود می خواهد گلش را شوت کند توی دروازه..توی کوچه قدم میرنم و کلیدهای خانه را فراموش کرده ام هیچکس توی خانه نیست همه رفتن عروسی،اما اصلا حوصله ی عروسی را ندارم چاره ای نیست از بالای در هم که نمیشود بالا بروم.. بوی کباب و ریحان دیوانهَ م می کند. صدای صوت و هورای بچه‌ها می آید..

به محض وارد شدنم علی از روی میز سیبی به طرفم پرت می کند. همان طور که سیبی برمی دارد و به هوا پرتاب می کند و بعد توی مشتش می گیرد دوباره به طرفم می اندازد..بعد با رفیق هایش برای بازی به کوچه میرون،با گامهای رعشه برانگیز به سوی اتاق میروم و از پشت شیشه های بخار گرفته به عروس و داماد خیره میشوم چقدر صحنه ی جالبی شده گل دقایق آخر با وقت اضافه! آستین پیراهنم را پایین می کشم و غبارها را پاک می کنم صورت عروس گل انداخته و خندان است.. تا رعنا را می بینم که بین آن همه مهمان چقدر خودش را جا کرده و دارد قند می سابد و بعدش عروس هی دارد گل می چیند و هنوز گلهایش چیده نشده ن را می خواند میخواهم از شدت خنده منفجر شوم.خنده ام که تمام می شود دوباره به شیشه ، ها می کنم. اسم گل ها را که می شنوم قیافه ی معصوم گلفروش چهار راه را مجسم می کنم زمستان پارسال بود همان جای همیشگی اش گل می فروخت..با خودم گفتم از رعنا که هر روز از آنجا رد می شود بپرسم هنوز هم همانجاست..؟ از وقتی مدرسه ام را عوض کردم دیگر ندیدمش..دستم را از پنجره جدا می کنم و یک راست به طرف کوچه میروم. علی با رسول و بهمن ترقه بازی می کند علی اصلا اهل ترقه بازی نیست همهَ ش رسول دوره می گیرد که هر کی ترقه اش صدا دارتر باشد قوی تر است چن تومنی هم جایزه می گذارد. رسول از علی زرنگ تر است سیاست گول زنی و رییس بازی اش زبانزد خانواده ها شده فوتبالش هم که در حد کفش های ورزشی براق است وگرنه بهمن هم فوتبالیست قهاری به نظر می رسد.بابای رسول پسرش را صدا می زند؛ رسول از بچه ها جدا می شود..من، علی و بهمن توی کوچه پلاس شدیم آنها هم مثل من ازین قرتی بازی های عروسی خوششان نمی آید. علی از دور مرا که می بیند تند تند سیبش را می خورد و به طرفم می آید بهمن با گچ روی آسفالت ها نقاشی می کشد.علی که روبه رویم می ایستد ... بی محابا سرش داد میزنم:

علی...؟کتت..! پر خاک شده..! علی هرچی بزرگتر میشی و قد می کشی شَر تر میشی

مگه مامان فرزانه نگفته با رسول نَپر مگه رسول ادب داره ؟ اصن مشقاتو نوشتی اومدی عروسی...؟

عروسی که جای بچه‌ ها نیس این همه پول میدی ترقه میخری همَرو قلپی بالا می کشه

علی سرش را انداخت پایین مثلا می خواست بگوید احساس شرمندگی می کنم

که یکدفعه برگشت پشتش را به من کرد پیرهنش سوراخ سوراخ شده بود بعد هم برگشت زبان درازی کرد

کتش را محکم کوبید زمین و رفت.

دیگر تحمل این بی ادبی اش را نداشتم ..

حالا بی ادبی اش به کنار خدایی ناکرده بلایی سرش نیاید.. همانجا توی کوچه نشستم. به دیوار تکیه زدم

صدای تلق و تلوق کفشی می آمد سرم را چرخاندم،رعنا بود . نقل نقل می انداخت بالا:

_ بفرمایین شیرینی عروسی اگه بدونی چی شده چه خبر شده اون ور، چشمهات چهار تا میشه..

_ چه اهمیتی داره..مهم نیست فکرای مهم تری سرم ریخته باید تنها باشم..

_ باعصبانیت گفتش: خبِ خبِ منم مشتاق نیستم به تعریفات و تشریفات عروسی

_ برو تنهام بذار..

داشت می رفت همان موقع نمی دانم تصویر خشکیده ی ساقهِِء گل همسایه رو به رویمان جلوی چشمام آمد

یا گل های محمدی پارسال..به سرعت بلند شدم، رعنا راصدا زدم:

رعنا..کارت دارم صبر کن صبر نمی کرد حتی برنگشت عقب را نگاه کند .. بلند صداش زدم:

_ رعنا گلفروش، گلفروشِ، میخوام بدونم هنوزم همونجاس؟

رعنا تا اسم گلفروش را شنید سر جایش میخکوب شد.

فاصله مان زیاد بود چند قدم جلو آمد.. نفس نفس میزدم 

_ گل میخای؟ یه گل فروشی تازه همونجا باز شده..

دوباره خواست برود پرسیدم: یعنی ازش خبرنداری؟

یادته پارسال هر روز ازش گل می خریدیم تو که میدونی فقط واسه ما ربان می زد.

وسط حرفم پرید که:  ازش خبر ندارم..

_ رعنا ...رعنا ...  رفت. فقط من بودم و کوچه، بهمن و علی غیبشان زده بود    ..

_____________________

فردا ادامه اش رو می نویسم
۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۹
رقَـیـه ..

چشم هایم پف دارد و مثلِ تمام صبح های سرد که دلم نمی خواهد سرم را از زیر پتو در بیاورم زیر چشمی به ساعتم نگاه می کنم و تازه یادم می آید که این شنبه کلاس درس خانم عسگری برگزار می شود .. مکث نمی کنم و چسب کفش هایم را می بندم صبحِ سفیدی بود برف ها وسط حوض را غرقِ سپیدی کرده بودن،هوا آفتابی است،آسمان بی ابر و نقش...صدای کوبیدن در را می شنوم خدا کند رعنا نباشد حوصله ی شنیدن غرهای او را ندارم کتاب هایم را می گذارم زیر بغلم؛از پله ها پایین می روم، پله ها یکی در میان لیز و لغزنده بود، صدای کوبیدن در نمی آید به گمانم اشتباهی در زده بود.در را که باز می کنم برف های در حال ذوب روی سرم می بارند این هم از اولین روزِ هفته ...

پایم را از خانه بیرون می گذارم،هوا سوزِ سردی دارد مثل همان سالهای قبل بلال فروش سر کوچه مان بساطش را پهن کرده چقدر بخارهای بلال از دور توی هوا دیده می شود،مرتضی خان هم صندلیِ کش دارش را گذاشته بود کنار بلال فروش.عصای قهوه ای رنگ هم زیر چانه اش جا گرفته بود و عینکش هم ته استکانی،تابلو بود..صدای بلال فروش که هم زمان بلال ها را باد میرد با صدای مرتضی خان که زیر لب ترانه می خواند قاطی شده بود و مردم که رد می شدند خنده شان می گرفت.حدودا چند ثانیه ای دمِ در ایستادم و بعد وارد کوچه ی مهرانه خانم شدم همان محله ی قدیمی های شهر که یک طرف خانه شان باغ انگور و طرف دیگر خانه خودشان..حالا روی دیوار باغ سفید و برفی بود،آفتاب از لایِ شاخه های خشک آینه می انداخت.. دست هام رو توی جیب هام می گذارم و به آرامی از کنار کوچه باغ می گذرم اسمش را گذاشته ام کوچه ی شاعرها... امروز چاپخانه را تمیز می کنیم من کف مغازه را آب می ریزم و رعنا می شوید گرفتن کاغذ هم به عهده ی هادی آقا شاگرد مغازه مان؛وقتی مغازه را شستیم باید یک پارچه هم دمِ در بگذاریم تا آدمها می آیند تو کفش هاشان هم تمیز بشود و زحمتمان هدر نرود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ادامه ی داستان فردا :)

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۳۶
رقَـیـه ..

چله بود و هوا سوزِ سردی داشت،دانه های بلوری برف توی آسمانِ آبی شهر درخشان بود. قرار بود شب جعبه های انار مهرانه خانم را ببرم و بگذارم دمِ حیاطشان و زنگ در را بزنم و فلنگی پا به فرار بگذارم.شوهرش نمی خواست با ما بپلکد از مامورهای ساواک بود و حالا هم زمین گیر شده است و به قولی شده است مامور مهرانه خانم و مهرانه خانم حق ندارد با هر کسی بگردد .. برای خودم زمزمه ی یاس می خواندم.. گره روسری ام را چفت کردم و به کف کوچه خیره شدم،ردپای عابرها  روی برف مانده بود ..شکل گل و بلبل بود،پسرک ها آدم برفی می ساختن،هویچشان کدر بود و به تنها چیزی که نمی ماند هویپچ بود.. یک دستم کاغذهای کاهی رعنا بود و دست دیگرم نمک گیر برف ها.. خوب توی دستم ورزشان دادم و گلوله اش کردم و دماغ آدم برفی را نشانه گرفتم.. زدم به هدف پسری که از همه کوچکتر بود عینکش را جا بِ جا کرد خوب ریز شد تا ببیند از کجا گلوله آمده..تپل تر ز همه هم دست به کمر عاصی شده بود به من مشکوک شد آخر تنها کسی که نگاشان می کرد من بودم.. خندیدم و پا به فرار گذاشتم به من نمی رسید تپل مُپل بود و تنبل توی این هوای چله ای تنها چیزی که نمی چسبید دویدن بود..منتظر رعنا که بودم به شیشه اتاقش سنگ میزدم حالا توی این برف ها سنگ پیدا کردن هم مصیبتی شده بود.. رعنا سرش را از پنجرا بیرون آورد مثلِ هر هفته گفتش: الان میام مگه نگفتم زودتر از شیش نیای؟ راست می گفت کلی هم زور زدم تا پنج و نیم.. به پنج و نیم کشاندم اما شش نه.بین راه گل هم خریدم گل های محمدی با ربان های صورتی و قهوه ای.. گل ها داشت می پژمرد.. حیف بودش.. راستش دلم بیشتر برای گلفروش می سوخت تا گل هایش،صورتش خواب آلود بود و نمی دانم یک طوری بود.. غمگین.. هر وقت رد می شدم و چهار راه دوم را می گذراندم اورا می دیدم ..پوستش سیاه است و به قول رعنا مثلِ اینکه تا حالا آب به صورتش نخورده .. گل های محمدی را لبِ پنجره می گذارم از آن چله ی سردِ زمستانی دو ماه می گذرد.. محمدی خشکش زده.. روزهایی که سرِ چهار راه می ایستادم و منتظر بودم، گلفروش را با همان لباس های کهنه می دیدم از جلویش که رد می شدیم شیشه را می زدم پایین،نگاهش می کردم،حتی وقتی ازش دور می شدیم سرم را می چرخاندم و چشم ازش بر نمی داشتم..

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

داستان ناتمامی که هیچوقت چاپ نشد..

۱۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۴
رقَـیـه ..