وقتی که آمدی
راستی!
هر وقت پنجره را گشودی، هر وقت بی صدا به حُسنِ یوسف ها نگاه کردی وقتی که همه ی چراغ ها خاموش شدن اما چشم هایت هنوز برق می زدن،وقتی صدا به صدا نمی رسید و تو آشکارا سیم های تلفن را می جویدی تا همه ی سلام های تلفنی را قطع کنی.. همان وقت که عکس دسته جمعی را کنار گلدان تازه خریده شده می گذاشتی .. و عطر مخلوطتت را پخش هوا و زمین می کردی ..همان وقتی که سرک می کشیدی به کوچه ی بن بست که تهش درخت پر سن و سالی نشسته بود.. قالی آبرومندی روی دیوار ها پهن شده بود.. همان موقع که دیگر نه تو بودی و نه جیب پر از شکلات های رنگی و آجیل های تازه ... آن موقع که نه من بودم و نه دفتری که از نقاشی های رایحه ات پر شود... هر وقت آن موقع از راه رسید و زنگ در خانه ات را زد دیگر من نیستم که این واژه ها برایت بچرخند
و صدای خنده ات توی حوض فوران شود.
راستی وقتی به دیدنم آمدی با بوی مهر بیا آخر عطر مهرت را به هر عطر فروشی نشان دادم
گفت: دیگر خریدار ندارد قدیمی شده است