روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...


محمدرضا شعبانعلی

اینستا: roqaye176



پربیننده ترین مطالب

اول دبستان عید که تموم میشد، دوستام ازم سوال می کردن چقدر عیدی گرفتی؟ می گفتم هیچی .. همین طوری که پیش رفتم دیدم، نه .. فقط منم که عیدی نمی گیرم .. رفتم دوم .. سوم .. دوم راهنمایی .. اول دبیرستان .. با اینکه حتی یه هزاری هم کف دستم نمی ذاشتن اما با قاطعیت می گفتم پنجا هزارتومن عیدی به من دادن .. چقد دروغگوی نا بلدی بودم خوب بگو پُنصد هزارتا دیگه !!! چرا انقد کم رقمی می گفتم؟ بعدن با همین همکلاسی هام حرف میزدیم اعتراف می کردن که اونا هم اصلا عیدی بشون نمی دادن .. چقد عقده ای بودیم ..چقد عقده ای بودم .. چقد عقده ای بودین *_*

۱۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۰
رقَـیـه ..

آن روز در میان هیاهوی خوشه چینی رخدادی خنده دار پیش آمد.. یک آخوند عمامه دار با یک تاکسی نارنجی، شاید زرد با یک جعبه ی نوشابه و کیک به دست سراغمان آمد.. ما آن روز تعدادمان کمتر بود .. نمی دانم می خواست زکات مالش را بدهد قضیه چه بود؟ خدا می داند.. نقطه ی خنده دارش دقیقا جایی بود که داشت ازمان عکس می گرفت ، لابد می خواست توی صفحه ی شخصی اش منتشر کند کارگران زحمت کش.. راستی وقتی زن ها و مردها خوراکی ها را دیدن چقدر بچه های کوچولوشان خوشحال شدن، نوشابه خور قهاری نبودم نوشابه م را به کوچولو دادم، چقدر از حرکتم تعجب کردن، یادم نمی رود هیچ وقت موقعی که مشتی نوشابه را توی پلاستیک میریزد که ببرد خانه.. آنجا چیزهایی می دیدم که باعث شد یک جاهایی گوشه چشمم تر شود، بعضی غرهایم سر چیزهای الکی را به کل فراموش کنم و نگاه کنم به دخترک سیزده ساله که دلش برای مدرسه پر پر میزند اما بابایش بهش گفته که باید کار کند چون مواد بابا زیاد ی گران است..   وقتی مامان عارف کنارم می کشد که روسری ات خیلی قیمتی است مستقیم به چشم هایم زل میزند و می گوید تو که مدرسه میروی همیشه مقنعه سرت می کنی روسری به چه دردت می خورد؟ کاش بدهی اش به من، وقتی این را می شنوم ته دلم گفتم به کجا رسیده است که عزت نفسش برایش سکه ای نمی ارزد.. آنجا چیزهایی شنیدم که کر کننده بودن و بعضا دستهایم را روی گوشهایم می گذاشتم تا شنیده نشوند، تا دلم را بهت زده نکنن روزهایی که آنجا بودم باعث شد قدر زندگی ام، قدر بابایم، حتی چیزهایی که نداشته ام را بدانم

 و فریاد بزنم : چقَدَر دارایی دارم 

۱۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۹
رقَـیـه ..

اما دانستن و گاهی حتی خواستن

به کار آدم نمی آید، باید ضرورت پیش آید،

باید نیاز به آن، عشق به آن مثل خوره مغزت را بخورد..



موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۶
رقَـیـه ..

صبح با صدای علی بیدار می شوم، با صدای وانت باربر که آمده است. برای چه یعنی آمده؟ مامان وقتی از علی می پرسد چرا وانت آوردید.. می گوید: اون دور دورا میخایم ازینجا بریم یک جای دیگه زندگی کنیم.. صدای بغض مامان را می شنوم وقتی می فهمد خانوم الف و حاج آقا قرار است بروند.. وقتی صداش را میشنوم مثل برق از جایم می پرم، یک حس منگی است،گنگی است، مبهوت مانده بودم که چ بگویم؟ صدای گریه ام شنیدنی است واقعا.. صدای حاج آقا را میشنوم که با بچه ها وسایل اسباب اثاثیه اش را بار می بندد.. وقتی می فهمم که دیگر کار از کار گذشته و همه ی خانه را بار بستند، غم دلم را رها نمی کند.. سلما هم مثل من غمگین بود، شربت درست می کند تا برویم خانه شان.. از راهرو و حیاط می گذرم چشمم به یاس می افتد، گل ندارد،برگهایش خسته ان، در باز است .. محمد روی موکت با نا امیدی دراز کشیده، هوا گرم است اما حال نه..زمستان سردی است که آنها میروند.دلم برای صدای علی و محمد که ظهر سوز با توپشان می زنند به دیوار و نفرین بابا را بلند می کنند، دلم برای آن موسی تقی که زیر لامپ مهتابی شان خانه کرده می سوزد حالا تنها شده.. دلم برای دعواهایمان، برای آش نذری ها، روزه های مامان که می آمدن و می رفتن.. دلم برای موقعی تنگ است که علی در را می بست و مامان پشت در می ماند، با چارپایه از روی دیوار می پرید توی حیاطشان.. نمی دانم آسمان خانه تان چه رنگی شده محمد و علی اما امیدوارم آبیِ آبی باشد.. .

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۹
رقَـیـه ..

همه مان تا آخر زنگ چشم ازش بر نمی داشتیم، خیلی لپ های صورتش زیبا بودن، رنگ پوستش سفید شده بود، پسرهای کلاس به او می خندیدن، هیچکداممان از درس چیزی حالیمان نمی شد، تا آقا معلم سرش را از ما بر می گرداند و با گچ به تخته میزد ما بر می گشتیم دستمان را زیر چانه قلاب می کردیم، تا وقتی اخمش را آشکار می کرد ما به خودمان میآمدیم و آقا معلم تشر میزد که حواسمان جای درس برود، زنگ که می خورد ما همه سراسیمه بسویش هجوم می بردیم و موجی از سوالات او را غرق شادی می کرد.. پسرها روی پل گیرش میآوردن و نامه های پر لعابشان را بدستش می دادن، گاه گاهی که موهایش را بافت میزد، حنا میزد، روی میز برای پسرها خنده میآورد.. دخترها حسادتشان بیشتر می شد، روزها که می رفت هوادارانش انبوه شدن، همه نان هایشان را باهاش تقسیم می کردن..  دم گوشش قصه سیندرلا می خواندن، کمکش می کردن که خیلی راحت تر از قبلن ها از روی پل عبور کند .. 

از وقتی آرایشش بیشتر شده خوش سرو وضع شده بود و دیگر جز دخترهای زشت کلاس به حساب نمیآمد ... راستی که چقد رنگها و خط ها و خال ها آدم را گول میزند.. چقدر ساده بودیم ما.. چقدر الکی دوستش داشتیم آن هم فقط به خاطر رنگ لپش و رنگهایی که روی چهره اش قشنگ ترش نشان می داد..

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۷:۵۲
رقَـیـه ..

بهش میگم کردستان واسه درس خوندن چطوره؟ میگه خوبه حیف یه ایرادی داره، ایرادش اینه که پسرای دانشکده با شلوار کردی میان کلاس.. میگم معرفت و شعور که به شلوار نیست، میگه من از شلوار کردی بدم میاد میگه اینجا .. شوهر نمی کنم.. دختراجان ها که به امید شوهر دانشگاه میرین باید بگم اون طوری که فکر می کنید نیستش به خدا، به امید شوهر نرین دانشگاه که به شکست منتهی می شید ... 

۱۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۰:۱۴
رقَـیـه ..
تا اون موقع معنای لب خند تلخ رو نمی فهمیدم، تا اینکه وقتی بعد از قرن ها از پشت پنجره ظاهر شد، از شدت تعجب و خوشحالی به حد فوران رسیده بودم .. باید دیدن بهترین نویسنده زندگیم خیلی عالی باشه .. اما همه ی اون شوق و شور در ثانیه جون دادن.. چه صورتی داشت .. چقدر صورتش یعنی سوخته بود؟ اون شب لبخند تلخی رو تجربه کردم که خیلی آزارم داد.

پی نوشت: روزتون مبارکه دانشی ها
۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۶
رقَـیـه ..

.

عشق می کرد وقتی رنگ انگشتر مسی اش را با ساعتش یکدست می دید، شاید تمام شهر را زیر و رو می کرد تا رنگشان مثل هم شوند، دنیای او کجا.. دنیای من کجا .. من تمام شهر را می گشتم تا او را پیدا کنم او تمام ویترین های مسی که خودش را .

.

.

پایان 

۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۳
رقَـیـه ..

  1. آقای الف به ما گفت که نترسید.. امّا وقتی می گفت نترسید انگار باید بیشتر میترسیدیم، صدای زوزه ی گرگ هم میآمد، همه ی چراغ های آبادی خاموش بودن.. عمو فکر می کرد ما قرار نیست شب جایی برویم.. سه نفرمان دختر بودیم آقای الف به ما گفت حرکت نکنید.. هر وقت علامت دادم تا جایی که می توانید بدوید.. سرتان برنگردد عقب ، سرمان را تکان دادیم که باشد .. حس کردم یک چیزی دارد دستم را لمس می کند... حس وحشت روستا یک طرف، صدای پارس سگ ها یک طرف.. صدای عجیبی داشت نزدیک می شد.. چشم هایم برگشتن گرگ بود.. گ.. ر.. گ.. آقای الف اولین نفرمان بود که می دوید بعد آقای میم، آخرین نفر من بودم.. آن لحظه به تنها چیزی که فکر می کردم آقای الف خالی بند بود .. به در خانه که رسیدیم در قفلش پیچ خورده بود.. از بخت بدمان باز نمی شد.. خدا خدا می کردم گرگ بی خیالمان شود... به ثانیه که گذشت همه مان پریدیم توی حیاط آقای الف در را بست گرگ همان جای اولش ایستاده بود اصلا دنبالمان نیامده بود.. و چقدر آن شب ما خندیدیم...

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۰۴
رقَـیـه ..

خودمانیم ها ولی ما دخترها خیلی حسود هستیم، کافیس یکی بگوید فلانی از تو قشنگ تر است، آن وقت همان جا همه ی قوایمان را از دست می دهیم اما نکته اش اینجاست که اگر خودمان را در زیبایی خلاصه نکنیم می شود تا حدودی از شدت حسادت کاست، گاهی بگذاریم بدون آرایش های مصنوعی هم ما را ببینن تا فقط بحث زیبایی مان مطرح نباشد... شخصیت مان، تفکراتمان پایش وسط بیاید آن وقت حس ناب زیبایی داشتن رنگش را می بازد و کمتر حسودی می کنیم.. باور کنید، امتحانش که ضرر ندارد!

۲۴ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۵
رقَـیـه ..

حرف میزدیم ازین که چقدر خونواده هامون بهمون حق انتخاب کردن میدن، هر وقت میرفت شمال اجازه داشت هر جوری که میخاد لباس بپوشه و آرایش کنه.. می گفت بابام خیلی پایه س همیشه میگه هر جوری دوست داری، باش...همیشه ازین که باباش این حرف رو میزد حیرت می کردم، خیلی برام غیر قابل هضم بود، دشوار میشه از لا به لای پنجره به حیاط زندگی نگاه کرد شاید من اشتباه دیدم ... بعضی وقت ها که میوفتی توی یه چاه عظیم الطولی جمله ی هر جوری دوست داری، باش فقط معنی آزادی انتخاب رو نمیده.. شاید پدر معنی آزادی انتخاب دخترش رو یه جور دیگه می فهمه.. حس می کنم عقاید آدم ها چقدر فرق دارن با هم دیگه، مخصوصا توی وجب به وجب جزئیات..

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۷
رقَـیـه ..

سال آخر کاراموزی داشت، یه مدرسه دخترونه « مهد کودک بزرگان نیز» که نسبتا جمعیت نود درصدی مدرسه از بخت بد روزگار به حضور دانشجوی کارورز میرسن.. با این عناوین که بین آرش و محسن و رضا گیر افتادم عاشق همشون هستم اما یک کدومشون باید انتخاب بشن این بحث ها که خیلی وقت درش بسته شده و بذارید بیشتر ازین در خونش و نزنیم هدف نوشته ی من نیستن، می گفت  آخرین روزی که اونجا بودم یه دانش آموزی رو میبرن بیمارستان به خاطر این که رگ دستش رو زده بود وقتی بالا سرش حاضر میشم و دلیل رو می پرسن  در جواب آهنگ «تیغ و بذار رو رگهات»و بلند می خونه آهنگی که همیشه همدم تنهایی هاش بوده ... و هرشب با گوشی بهش گوش میداده...

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۵۳
رقَـیـه ..