همه مان تا آخر زنگ چشم ازش بر نمی داشتیم، خیلی لپ های صورتش زیبا بودن، رنگ پوستش سفید شده بود، پسرهای کلاس به او می خندیدن، هیچکداممان از درس چیزی حالیمان نمی شد، تا آقا معلم سرش را از ما بر می گرداند و با گچ به تخته میزد ما بر می گشتیم دستمان را زیر چانه قلاب می کردیم، تا وقتی اخمش را آشکار می کرد ما به خودمان میآمدیم و آقا معلم تشر میزد که حواسمان جای درس برود، زنگ که می خورد ما همه سراسیمه بسویش هجوم می بردیم و موجی از سوالات او را غرق شادی می کرد.. پسرها روی پل گیرش میآوردن و نامه های پر لعابشان را بدستش می دادن، گاه گاهی که موهایش را بافت میزد، حنا میزد، روی میز برای پسرها خنده میآورد.. دخترها حسادتشان بیشتر می شد، روزها که می رفت هوادارانش انبوه شدن، همه نان هایشان را باهاش تقسیم می کردن.. دم گوشش قصه سیندرلا می خواندن، کمکش می کردن که خیلی راحت تر از قبلن ها از روی پل عبور کند ..
از وقتی آرایشش بیشتر شده خوش سرو وضع شده بود و دیگر جز دخترهای زشت کلاس به حساب نمیآمد ... راستی که چقد رنگها و خط ها و خال ها آدم را گول میزند.. چقدر ساده بودیم ما.. چقدر الکی دوستش داشتیم آن هم فقط به خاطر رنگ لپش و رنگهایی که روی چهره اش قشنگ ترش نشان می داد..