علی از سربازی که بر می گردد بعد از پانزده سال زندگی گره خورده اش با دختر عمویش با نومیدی نذر می کند که مثلِ قبلن ها جواب بدهد نذر گل محمدی اش توی کوچه پیچید با رعنا دسته میزد که گلها همان محمدی چهار راهی باشد.. نذرش که ادا می شود اسمش را نذر محمد می کند و می گذارد محمد چون محرم می آید نام حسین را هم پسوند اسم محمد می کند، اول باور کردنش خیلی سخت بود.. خیلی ها حرف از جدایی علی و زنش میزدن، پانزده سال بدون بچه همه را به فکر جدایی آنها وادار کرده بود اما علی بود و عشق پر از نهایتش که لنگه نداشت. نذرش همان پسری بود که به دنیا آمد و همه را متحیر کرد..هفت سال بعد درست همان زمان که کوچولوشان اول دبستان میرود و بابا را می نویسد.. درست وقتی که علی برایش دفتر مشق می خرد... همان موقع نمی دانم چرا گلهای محمدی خشک می شوند، لبالب پر می زنند، علی موهایش به سفیدی میزند کم می شود.. پر پر می شوند، دکترش می گفت تومار دارد وجودش را می گیرد.. علی دیگر بعد از آن هفت سال محمد حسین را نمی بوسد . دیگر پهن نمی شود روی قالی بگوید: با.. با.. وقتی سرطان توی وجودش رخنه می کند که نذرش گل محمدی شده است و هفت سال گل محمدی اش پخش کوچه ها ی شهر می شود. هفت سال نذر برای بچه دار شدنشان که تمام می شود علی هم تمام می شود و پسرشان تازه شروع می شود.
[ این داستان برگرفته از یک رویداد واقعی بود ]