روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...


محمدرضا شعبانعلی

اینستا: roqaye176



پربیننده ترین مطالب

خیلی خوشم میاد از  اون آدمی که همیشه ساکته، باید زورکی حرف ازش بیرون بکشی، بعد تک تک کلماتشو با لبخند بهت برسونه... ، اینا خیلی قویَن، وقتی حرف میزنی، اگه وجودت براشون گوش نشه، اگه وقتی حرف میزنن حس نکنی کلمه های طلا دارن تو هوا پرواز می کنن ...اصلا  بی خیال

 اصلا اگه این طوری نبود

 سکوت 

انقد 

دوست داشتنی نبود.. .

۲۶ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۷
رقَـیـه ..

امروز توی دانشکده یه دخترِ با پوست سفید، موهای زاغ، پالتو هم پوشیده بود تا جای زانوهاش، عینک هم داشت، ابروهاشم کمونی بود با خودم گفتم ای وای اون دخترِ مقنعه ش افتاده از سرش! دو دقه بعد فهمیدم پسر بودِ، پناه بر خدا.الان هنوز در منگی به سر می برم...


# این پست قدیمی رو هم بخونید..بلکه از منگی به در بیام

۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۵
رقَـیـه ..

هی میخوام جلوی بعضی حرف های بی ارزشم رو بگیرم

هی میخوام دکمه ی خاموشیَ م رو بزنم

هی میخوام حرف های بریده شدهَ م رو تو سر و کلهِ فرد ایستاده پرت نکنم، هی میخوام با قیچی بیوفتم به جون حرف های اضافه و دست و پا گیر

اما یکی از ته وجودم غلیان می کنه

 راه پیمایی می کنه

کودتا راه میندازه 

که تو برای سکوت کردن ساخته نشدی...

سکوت دهشتناک ترین اتفاق زندگیمه و تازه فهمیدمش ___.

۹ نظر ۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۲
رقَـیـه ..

زن عمو شاهد دعوای بین من و بابام خیلی بودِ. خیلی چشم غره میرفت، نصیحتم می کرد، حرف های درشت بهم میزد.که این راهش نیست، با داد و مَنم منم کردن نمی تونی اسمی از منطقی بودن بزنی، خلاصه دید با نصیحتاش راه به جایی نمی بره که هیچ ظرف عصیان من و هم پرُ تر می کنه، زن عمو خیلی به مغزش فشار آورد و انقد فکر کرد و راه حل داد، راهِ حل راه حل ها!

زن عمو گفت هر وقت بابات عصبانی شد تو هم از اون بدتر ..فقط بگو باشه بابا جان اصلا هر چی تو بگی، شما حق رو میگی، درست چیزیه که شما میگی، شگفت آور جواب داد، توی اون سور عصبانیت که فقط نگاهش می کردی، به معنا برداشت می کرد این حرف هارو می گفتم دست از بحث و جدل بر می داشت، زن عمو وجودت گلِ..  گل.

واقعیتش بعضی وقتا ازین نقطه ضعف بابام سو استفاده می کنم.

۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۶
رقَـیـه ..

چن شب بود فکر می کردم تا قسمت دهمش ادامه بدم، اما علی نقش اول داستانِ، حالا هم علی همون قسمت شیشمش *تمام* شد، دیگه داستان همون بهتر که ناتمام باقی بمونه.. تشکر که به این گرمی سردی ِ این قصه رو با چشمِ دلتون خوندید :) 


.. مهمون سرزده رو باید بگیری تا جایی که قوت داره بزنیش، آی ببزنیش آی بزنیش که دیگه هوس طِلب شدنُ نکنه... نفرین نمی کنم، فقط اساسی بد و بیراه پشتشون میگم.


۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۸
رقَـیـه ..

صد و 20 بار دلش را بُرد پیش فاطمه.. اولین بارش با حاج آقا آمده بود، آخرین بار با دل تنهایش، سرسری نذری ها را پرت می کرد که بتواند زیر چشمی برای آخرین بار فاطمه را تماشا کند. از اضطراب می نشست و بلند می شد الکی وضو می گرفت و بهانه می کرد که اشتباه وضو گرفتم، ناراحتی زیر پوستش آب می پاشید، یک ذره صدایش میزدی پقی ابرو درهم می کشید که دارم برنج ها را زعفران می پاشم پس حواسم را پرت نکنید، فاطمه آخرین حرفش را به حاج آقا زده بود و یعنی باید بی خیال انگشتری بشود..  یکی باید همان جا میزد بیخ گوش فاطمه تا این را نگوید، هنوز که هنوز است پشیمان است کاش همان بار صد و بیستم جواب بله را بی  ادا و اطوار تحویلش می داد، شاید  اگر  فقط یک  بار دیگر  دنبالش  میآمد راضی به وصلت بود اما نیامد و  فاطمه منتظر همان  یک بار بود.


+برای بار صد و 20 یکُم


۱۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۶:۳۴
رقَـیـه ..

بعضی تکرار ها که به اندازه هزارتا انجامش دادی، باز هم دلت می خواهد یک بار دیگر هم انجامش بدهی، اساسی خیال برت می دارد که حتی یک بار هم این تکرار را تجربه نکردی، به خیالت اولین بار در همه ی عمر قرار است انجامش دهی.. چه خیالی.. چه خیالی


_ مثل هزار بار عبور کردن از کوچه ای که میدانی روزی او هم یک قدم از ین  جا برداشته.. مثل ندیده ها از سرِ کوچه تا ته کوچه تکرار می کنی.. هر قدمی از ذهنت که می گذرد نو به نظر می آید، نو.. چه قدر باید دیگر تکرار کرد تا از نو بودن بیفتد،چقدر 

موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۲:۵۵
رقَـیـه ..

بعد از زمستان تابستان که شروع می شد با کیف کوچک قهوه ای رنگی که عاطفه به من هدیه داده بود توی آن خرت و پرت کودکانه ای می ریختم تا وقتی رفتم پیش بی بی توی روستا دستم برای ترکاندن چشم آن ها باز شود. بین حیاط و شیر آبی که وسط حیاط مرکز بازی من و بچه ها حایل می شد بتوانم مادر خوبی برای بازی مان باشم، علی به قول بابا تیله دارد، تیله های همیشه همراهش، چشم های علی آبی بود( اما بود) علی همیشه فروشنده بود و من خریدار، من علی را خیلی دوست داشتم اما مثل برادر.. او هیچ وقت نخواست که من مثل خواهرش باشم.. ما شش تا بودیم سه تا دختر سه تا پسر.. آخر دست وقتی بی بی با چشم های ترسناکش سرمان داد میزد که گربه اش را اذیت نکنیم.. ناراحت می شدیم و خاله بازی مان بهم می خورد. . 

۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۲
رقَـیـه ..

امروز که با آن آقای راننده به شهر خودمان برگشتم و بوی شهر خودمان، چایی های صلواتی اش و چراغ مسجدش را دیدم، خدا را شکر کردم زنده برگشتم، چهار بار راننده می خواست یا چپ کند یا برود توی دره، موقعی هم که پشت کامیون ترمز زد و خانم بغل دستم یا ابل فضلی گفت که چهار ستون جاده به لرزه درآمد، چقد سکوت کردم که به آن آقا چیزی نگویم، یک لحظه خودم را جای او گذاشتم خب خطا بود دیگر.. یادم هست توی دفترچه یادداشتم نوشته بودم اگر قرار است بمیرم محرم بمیرم.. شاید باورتان نشود اما از خواسته ام هزار بار پشیمان شده بودم.. همش می گفتم توبه نکردم.. وای چقدر نماز قضا دارم.. چقدر کارای ناتمام داشتم.. امروز خدا به من رحم کرد.. تازه کمربند را نبسته بودم.. بعدش چقدر با عشق کمربندم را نگاه کردم.. 

۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۶
رقَـیـه ..

تا که از جانب معشوق نباشد، کِششی

کوششِ عاشق بیچاره به جائی نرسد


شاعر: نام آشناس

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۹
رقَـیـه ..

انگار دنبال همه چیز و همه جوری اش هستم، همه جور آدم که فقط بگویند: تو راست گفتی، حق.. حق.. گفتی.. انگار فقط باید چیزی به زبان بیاورم که خیلی ها دوستش دارن،اگر شما هم این طوری شده اید، اگر قید باورها و عهد هایتان با خودتان را به این دلیل زدید، اگر به خودتان دست رد زدید که هیس صدایت در نیاید.. و برای خاطر آنها هی نظرتان را عوض کردید.. بی مقدمه بگویم که به جمع ما سایه ها خوش آمدید .. سایه مثل رباطیک هایی که تواضعشان شرطی ست، حرکتشان از قبل تعیین شده. و قوت انتخاب خودشان بی معناست.. 



موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۸
رقَـیـه ..

چقد خوب ها می گویم پیاز که توی سفره باشد لا اقلش این است وقتی صدای گریه ات بلند بشود و کسی سرخی سفیدیِ دو دانه چشمت را ببیند بهانه ات پیاز است که اشک اشک از چشمانت جاری شده .. .  و دلت نمی خواهد کسی از اوج آن گریه های پر از آلوده به غم خبر دار شود.

پیاز که باشد بهانه گریه ات جور است

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۷
رقَـیـه ..