آن روز سرد (7)
سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۲ ق.ظ
بعد از زمستان تابستان که شروع می شد با کیف کوچک قهوه ای رنگی که عاطفه به من هدیه داده بود توی آن خرت و پرت کودکانه ای می ریختم تا وقتی رفتم پیش بی بی توی روستا دستم برای ترکاندن چشم آن ها باز شود. بین حیاط و شیر آبی که وسط حیاط مرکز بازی من و بچه ها حایل می شد بتوانم مادر خوبی برای بازی مان باشم، علی به قول بابا تیله دارد، تیله های همیشه همراهش، چشم های علی آبی بود( اما بود) علی همیشه فروشنده بود و من خریدار، من علی را خیلی دوست داشتم اما مثل برادر.. او هیچ وقت نخواست که من مثل خواهرش باشم.. ما شش تا بودیم سه تا دختر سه تا پسر.. آخر دست وقتی بی بی با چشم های ترسناکش سرمان داد میزد که گربه اش را اذیت نکنیم.. ناراحت می شدیم و خاله بازی مان بهم می خورد. .
۹۵/۰۷/۲۰