121بار
چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۴ ب.ظ
صد و 20 بار دلش را بُرد پیش فاطمه.. اولین بارش با حاج آقا آمده بود، آخرین بار با دل تنهایش، سرسری نذری ها را پرت می کرد که بتواند زیر چشمی برای آخرین بار فاطمه را تماشا کند. از اضطراب می نشست و بلند می شد الکی وضو می گرفت و بهانه می کرد که اشتباه وضو گرفتم، ناراحتی زیر پوستش آب می پاشید، یک ذره صدایش میزدی پقی ابرو درهم می کشید که دارم برنج ها را زعفران می پاشم پس حواسم را پرت نکنید، فاطمه آخرین حرفش را به حاج آقا زده بود و یعنی باید بی خیال انگشتری بشود.. یکی باید همان جا میزد بیخ گوش فاطمه تا این را نگوید، هنوز که هنوز است پشیمان است کاش همان بار صد و بیستم جواب بله را بی ادا و اطوار تحویلش می داد، شاید اگر فقط یک بار دیگر دنبالش میآمد راضی به وصلت بود اما نیامد و فاطمه منتظر همان یک بار بود.
+برای بار صد و 20 یکُم
۹۵/۰۷/۲۱