شب های بارونی
بارونهایی که همیشه توام با رعد و برق میومد برای من مثله حکم یک فراخوان بود،بدون چتر زیر این آلاچیق ها دقیقه هایی می ایستادم و بعد که بارون شدت کمتری می گرفت کفشهام رو در میاوردم و انتهای مسیر رو تا انتها می رفتم؛ از کنارم که رد می شدند نگاه سر تا سر تعجب برانگیزشون رو به من پیشکش می کردند.وقتی سرمو میاورم بالا گنبد طلایی آقا رو می دیدم.. اون شبای بارونی که همه دنبال یه سرپناه بودند و بدو بدو سمت ماشین ها حرکت می کردند.
من میرفتم حـرم . . .
تنـهایی . . .
پـیاده . . .
عاشـقانه . . .
چقدر می چسبید به پوست و استخوون آدم...
--نمیدونم ولی بعضی وقت ها ازین دست پست ها رو می طلبم
آخه نـور دارن...برکت میدن...