باجه ی چهار
بانک نسبتا خلوت بود وقت گرفتم و منتظر ماندم...
شماره ی 878 به باجه ی چهــــــار
به سمت باجه رفتم مثل همیشه سرش کار ریخته بود.
یک آقای اخمناک،موهای جو گندمی ریشه تراشیده با پیرهن خاکستری ...سکوت کردم؛
میدانستم باید سه بار بگویم: آقا یـه فیش دیگه.
میدانستم مثل همیشه یا به خاطره سن و سالم یا به خاطره چیزهای دیگر نوبتم را قلپی می خورند..
شاید اگر این آقای اخمو به کاغذی که توی دستم
در حال مچاله شدن هست نگاهی بیندازد دیگر نوبت من همچنان در حال صبر نیست.
عصبانی بودم،حقم را خوردند..صدای اعتراض هم به گوششان عادت بود.
پرسشگرانه با اضطراب گفتم: ببخشید میشه یه فیش واریز بدین؟
فکرش را هم نمیکردم حتی نگاه بیندازد.درحالی که حرف میزد کلمه اش قیچی شد.
گفت:بله حتما میشه
خندید...
اخمش پژمرد.
لب خندش شکفت.
یاد بابا مخصوصا خنده اش افتادم ..
یاد زمانی که "خواهش می کردم" که کاری برایم انجام دهد.بیرون که آمدم
روی پله های بانک نشستم .فکر کردم... فکر کردم...
بـــ اینکه چقدر این کلمات،این واژه ها،این پسوندها محبت می آورد.
[این خط را قاب گرفته ام؛ امیدوارم راضی باشید استاد.]