حس نبودن
سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۹ ب.ظ
راستش را بخواهید میخواهم یک اعتراف کنم،یک اعتراف تلخ.اعتراف خاکی کــ گوشه چشمم را لرزانده.نمیدانم از چه زمانی حس نبودن به من دست داده، شاید وقتی که خدا را فراموش کردم. اما خوب میدانم چه دوران دلچسبی بود، فرقی نداشت چه ثانیه ای در زمان بود فقط بودنم را مهم میدانستم حالا یک طورٍ دیگر شده ام طوری که حرفهای دلم را رک و بی ملاحظه می گویم نباید این طور بود لااقل بعضی وقتها. راستش این اشک ها تمام نمی شوند.این نمکدان ها دیگر شکستنی نیستند؛ اصلا نمکی نیست که نمکدانش باشد.خوب یادم میآید چقدر خدا برایم ابهت داشت دروغ کــ می گفتم می ترسیدم. خدا هم پاداش احترامی که به حضورش میذاشتم را می داد
گوله اشک قل می خورد روی بینی ام دستانم شل می شوند
چرا که دیگر حضور خدا برایم ابهتی ندارد.
۹۵/۰۴/۲۹