پـسـرک با حـیا
چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۱ ق.ظ
به ستون تکیه دادم به بهانه ای آوردمش روب رویم که بشیند،
چشم هاش مشی بود یک فیروزه هم دور انگشتش .
دستش را برد توی کاسه انار؛ مشت کوچکی توی هوا، معلق انار به دهان می گذاشت...پرسیدم:کلاس چندمی؟...درحال قورت دادن گفت:می خام برم دوم .. یک کمی هم تپل بود.صدایش هم تپل میزد. نگاهش لبریز خجالت... بلند شدم که ببوسمش یک هو رنگش قرمز شد. او می دوید و من می دویدم دور ستون...محمد هم خنده اش را نتوانست نگه دارد.یک بار هم توی کوچه دیدمش.لباس زیر و یک شلوارک پوشیده بود. ظهر سوز کسی در کوچه نبود .
پشت در خانه شان گیر کرده بود. من را که دید هی خودش را به دیوار می کشید که قایم شود
می خواست برود توی سیمان های دیوار
وقتی با آن قیافه دیدمش خیلی خنده ام گرفت.
یاد بچگی خودم که صد برابر او حیا داشتم افتادم...
۹۵/۰۴/۳۰