روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

محمدرضا شعبانعلی

اینستا: roqaye _kargar76



پربیننده ترین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از سری خاطراتم» ثبت شده است

  1. آقای الف به ما گفت که نترسید.. امّا وقتی می گفت نترسید انگار باید بیشتر میترسیدیم، صدای زوزه ی گرگ هم میآمد، همه ی چراغ های آبادی خاموش بودن.. عمو فکر می کرد ما قرار نیست شب جایی برویم.. سه نفرمان دختر بودیم آقای الف به ما گفت حرکت نکنید.. هر وقت علامت دادم تا جایی که می توانید بدوید.. سرتان برنگردد عقب ، سرمان را تکان دادیم که باشد .. حس کردم یک چیزی دارد دستم را لمس می کند... حس وحشت روستا یک طرف، صدای پارس سگ ها یک طرف.. صدای عجیبی داشت نزدیک می شد.. چشم هایم برگشتن گرگ بود.. گ.. ر.. گ.. آقای الف اولین نفرمان بود که می دوید بعد آقای میم، آخرین نفر من بودم.. آن لحظه به تنها چیزی که فکر می کردم آقای الف خالی بند بود .. به در خانه که رسیدیم در قفلش پیچ خورده بود.. از بخت بدمان باز نمی شد.. خدا خدا می کردم گرگ بی خیالمان شود... به ثانیه که گذشت همه مان پریدیم توی حیاط آقای الف در را بست گرگ همان جای اولش ایستاده بود اصلا دنبالمان نیامده بود.. و چقدر آن شب ما خندیدیم...

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۰۴
رقَـیـه ..

حرف میزدیم ازین که چقدر خونواده هامون بهمون حق انتخاب کردن میدن، هر وقت میرفت شمال اجازه داشت هر جوری که میخاد لباس بپوشه و آرایش کنه.. می گفت بابام خیلی پایه س همیشه میگه هر جوری دوست داری، باش...همیشه ازین که باباش این حرف رو میزد حیرت می کردم، خیلی برام غیر قابل هضم بود، دشوار میشه از لا به لای پنجره به حیاط زندگی نگاه کرد شاید من اشتباه دیدم ... بعضی وقت ها که میوفتی توی یه چاه عظیم الطولی جمله ی هر جوری دوست داری، باش فقط معنی آزادی انتخاب رو نمیده.. شاید پدر معنی آزادی انتخاب دخترش رو یه جور دیگه می فهمه.. حس می کنم عقاید آدم ها چقدر فرق دارن با هم دیگه، مخصوصا توی وجب به وجب جزئیات..

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۷
رقَـیـه ..
چه عروسی شلوغی بود،توی حیاط روی سن عروس و داماد می رقصیدند.یک پرده ی سیاه و کهنه دم در بسته بودند و هی تکان می خورد با خودم گفتم که یک شب هزار شب نمی شود..صدای جیغ و هورای دخترها بلند شد برادر های داماد یا الله ی گفتند و وارد حیاط شدند؛نمی دانم چرا این باد هی می وزد،می وزد می وزد...تعداد مردها زیاد بود...در میان هیاهو یکی داد زد: چادرش افتاد..یک هو همه ی نگاه ها به سمت او رفت،همه برگشتند و نگاه پر از هوسشان را به او دوختند؛وقتی دیدمش فهمیدم که خیلی بچه ست سنی ندارد..دخترک خودش را مشغول حرف زدن می کند که یعنی من حواسم نیست،نشنیدم؛چند تا مرد هم که این صحنه را دیدند سریع نگاهشان را دوختند به زمین...ته دلم لرزید خیلی شرمنده خدا شدم به این که یک شب هزار شب می شود می شود می شود..باخودم گفتم می شود عشق مرد زندگی ام 100 درصد مال من باشد آن هم توی این بازار دل ربایی؟ نمی شود نمی شود نمی شود...شاید یک درصد دلش یک شبی لرزید..امروز من می دزدم و فردا دیگری امروز من قلبی را مالک می شوم و فردا دیگری یک درصد خیلی زیاد است برای من تحملش را ندارم گفتم یک شب هزار شب نمی شود کــ اما یک شب همان یک درصد و هزار شب همان 99 درصد...
بغض می کنم و می گویم تحمل ندارم مردی را که می خواهم همه قلبش مال من باشد سهم دیگری باشد،نمی خواهم حتی یک شب حتی یک درصد..دیگر نمی خواهم حتی یک درصد عشق مردی را که به من تعلق ندارد را بدزدم گفتم:
خدایا تو کمکم کن شاید سخت باشه مراقب رفتارم باشم
راستش طاقت این را ندارم که یک شب برای مرد زندگی ام هزارشب بشود..

پس آبچی های من بیایم یک جوری نباشیم که یک درصد عشق یک مرد و مال خودمون کنیم
 تا 100 درصد عشق شوهرمون مال خودمون باشه.
۲۳ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۲۵
رقَـیـه ..

آن روز عصر بود، عصر بهاری مه گرفته..توی حیاط داشتم لباسهامان را پهن میکردم روی بند.آنقدر حجم لباس های جورواجور سنگین بود که جایی برای جوراب هام نمانده بود، همه ی لباسهای تنم خیس آب شده بود.بادهم شروع کرد به وزیدن خودش.از آن طرف چند تکه پارچه ی سفید روی زمین پخش میشوند. حوصله ندارمهام به پچ پچ افتادند.دستم را بردم به طرف سبد لباسها که جورابهام ته آن پلاس شده بود. جورابـهام! حالا مامان از پشت لباسها سرش را می آورد بیرون و رو به من اشاره می کند که پرت کنم..پرسیدم چرا؟ گفت: جا که نیست میخوام بذارمشون روی دبه.به دبه های کثیفی که کنار شیر آب بودند نگاهی انداختم، چه دبه های کثیفی! بعدش آمپرم زد بالا..چشمهام از عصبانیت داد میزدند.گفتم: نه کثیف اند،دستش را دراز کرد، عصبانیتم دو برابر شد. مادرم وقتی که دید دستم را کشیدم راهش را کج کرد و دو تا تیکه پارچه سفید نم دار را از روی موزائیک ها برداشت و روی دبه ها گذاشت. دوباره دستش را دراز کرد که این بار حتما بدهمشان ...توی چشمهاش موج میزد کــ حوصله ام را ندارد؛ همه ی وجودم خشم و خروش بود..دستش روی هوا چرخ میزد ...منتظرم مانده بود. فقط نگاهش کردم،دستش را آورد پایین به مادرم نگاه کردم به چشمهاش، به پاهای چروکیدهش . گفتم ارزشش را دارد؟ ارزش دارد بگویی: نه؟ آن هم وقتی میدانی که واقعا ندارد..جورابهایم کثیف شوند؟ یا از قیافه ام بخواند چقدر ته دلم سرزنشش میکنم کــ روی دبه ها جای مناسبی برای جورابهام نیست.یک هو بــ خودم آمدم،گفتم چشم مامان گلم خدمت شما.سبد را برداشتم که  بروم ..برگشتم..مادرم را نگاه کردم؛ دستش را روی کمرش گذاشته بود چند روز هم موهاش را شانه نکرده ..خودش هم مدام می گوید چشم سمت چپش سوز دارد. و حالا من هی با خودم بگویم ارزشش را دارد؟؟که دلش را برنجانم؟

آن هم بــ خاطر جوراب هایم؟جوراب هام! 

صبح کــ به مدرسه رفتم جوراب هایم دو رنگ شده بود.

یک ورش قهوه ای کمرنگ یک ورش سفید پنبه ای .

فکر کردم خیلی هم توی چشم نیست.

۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۶
رقَـیـه ..

به ستون تکیه دادم به بهانه ای آوردمش روب رویم که بشیند،

 چشم هاش مشی بود یک فیروزه هم دور انگشتش .

دستش را برد توی کاسه انار؛ مشت کوچکی توی هوا، معلق انار به دهان می گذاشت...پرسیدم:کلاس چندمی؟...درحال قورت دادن گفت:می خام برم دوم .. یک کمی هم تپل بود.صدایش هم تپل میزد. نگاهش لبریز خجالت... بلند شدم  که ببوسمش یک هو رنگش قرمز شد. او می دوید و من می دویدم دور ستون...محمد هم خنده اش را نتوانست نگه دارد.یک بار هم توی کوچه دیدمش.لباس زیر و یک شلوارک پوشیده بود. ظهر سوز کسی در کوچه نبود .

پشت در خانه شان گیر کرده بود. من را که دید هی خودش را به دیوار می کشید که قایم شود 

می خواست برود توی سیمان های دیوار

وقتی با آن قیافه دیدمش خیلی خنده ام گرفت.

یاد بچگی خودم که صد برابر او حیا داشتم افتادم...

۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۹:۰۱
رقَـیـه ..