روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

محمدرضا شعبانعلی



آن روز سرد

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ب.ظ

چله بود و هوا سوزِ سردی داشت،دانه های بلوری برف توی آسمانِ آبی شهر درخشان بود. قرار بود شب جعبه های انار مهرانه خانم را ببرم و بگذارم دمِ حیاطشان و زنگ در را بزنم و فلنگی پا به فرار بگذارم.شوهرش نمی خواست با ما بپلکد از مامورهای ساواک بود و حالا هم زمین گیر شده است و به قولی شده است مامور مهرانه خانم و مهرانه خانم حق ندارد با هر کسی بگردد .. برای خودم زمزمه ی یاس می خواندم.. گره روسری ام را چفت کردم و به کف کوچه خیره شدم،ردپای عابرها  روی برف مانده بود ..شکل گل و بلبل بود،پسرک ها آدم برفی می ساختن،هویچشان کدر بود و به تنها چیزی که نمی ماند هویپچ بود.. یک دستم کاغذهای کاهی رعنا بود و دست دیگرم نمک گیر برف ها.. خوب توی دستم ورزشان دادم و گلوله اش کردم و دماغ آدم برفی را نشانه گرفتم.. زدم به هدف پسری که از همه کوچکتر بود عینکش را جا بِ جا کرد خوب ریز شد تا ببیند از کجا گلوله آمده..تپل تر ز همه هم دست به کمر عاصی شده بود به من مشکوک شد آخر تنها کسی که نگاشان می کرد من بودم.. خندیدم و پا به فرار گذاشتم به من نمی رسید تپل مُپل بود و تنبل توی این هوای چله ای تنها چیزی که نمی چسبید دویدن بود..منتظر رعنا که بودم به شیشه اتاقش سنگ میزدم حالا توی این برف ها سنگ پیدا کردن هم مصیبتی شده بود.. رعنا سرش را از پنجرا بیرون آورد مثلِ هر هفته گفتش: الان میام مگه نگفتم زودتر از شیش نیای؟ راست می گفت کلی هم زور زدم تا پنج و نیم.. به پنج و نیم کشاندم اما شش نه.بین راه گل هم خریدم گل های محمدی با ربان های صورتی و قهوه ای.. گل ها داشت می پژمرد.. حیف بودش.. راستش دلم بیشتر برای گلفروش می سوخت تا گل هایش،صورتش خواب آلود بود و نمی دانم یک طوری بود.. غمگین.. هر وقت رد می شدم و چهار راه دوم را می گذراندم اورا می دیدم ..پوستش سیاه است و به قول رعنا مثلِ اینکه تا حالا آب به صورتش نخورده .. گل های محمدی را لبِ پنجره می گذارم از آن چله ی سردِ زمستانی دو ماه می گذرد.. محمدی خشکش زده.. روزهایی که سرِ چهار راه می ایستادم و منتظر بودم، گلفروش را با همان لباس های کهنه می دیدم از جلویش که رد می شدیم شیشه را می زدم پایین،نگاهش می کردم،حتی وقتی ازش دور می شدیم سرم را می چرخاندم و چشم ازش بر نمی داشتم..

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

داستان ناتمامی که هیچوقت چاپ نشد..

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۱۰

نظرات  (۱۹)

قشنگ بود.
سپاس از حضورتون .
پاسخ:
قشنگ خواندید
موفق باشی
پاسخ:
خب نظرتون و بگید .... موفق باشید
۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۲۵ پریســآتیـــس (:
توی این هواے نیمه گرم، حتی حرف زدن از برف  دل آدمو شدیدا آب میڪنه
پاسخ:
آخی فک کن برف بباره
۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۲۶ نویسا مینی‌مالیست‌نژاد
داستانی که ناتمام نباشه داستان نیست.
پاسخ:
ناتمام که دردی رو دوا نمی کنه، ناتمامش گذاشتم
۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۸ مهرداد طارقلی
سلام..    
بی زحمت یه چندتا رمان خوب بهمون معرفی کنید...
پاسخ:
سلام و نور،عه خب عاشقانه می خواید یا جز اون؟عاشقانه که مد نظرم نیست
۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۲۲ محمد حسین صادقی
خیلی یلی خوشم اومد
ممنون از مطلب قشنگتون
پاسخ:
خواهش.خواهش.خواهش می کنم
خیلی زیبا بود . لحنش منو گرفت ...
پاسخ:
تشکر،تشکر
داستان زنده ای بود ... قلمت رو ایول :)
پاسخ:
تشکرشایسته ای:)
سلام: قلمتون سبز:)

بلاخره تمومش می کنین یا همینطور ناتمام میمونه؟؟
پاسخ:
خیلی تشکر ز شما،اگر دوست داشته باشید میتونم ادامش و بنویسم...
خط ذهنیتون عالیه ...
پاسخ:
میشه بگید ز کجا فهمیدید بانو..
۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۹ ✿شمیم زندگی✿
چه وب زیبایی
پاسخ:
زیبا چشماته
ادامه ش بدید حتما :) ذهنمون درگیر شد...
پاسخ:
ب چشم و چشم
۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۳۸ مهرداد طارقلی
فرقی نداره ، رمان خوب باشه ، رمان هایی که مورد پسندتون بودن.
پاسخ:
حکایت زمستان از سعید عاکف،نامه های بلوغ از علی صفایی
۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۳ دخترمهتاب ...
قشنگه
پاسخ:
:-)
چه لحن نرم و خواب آلودی...
دلم خواست چرتی درش بزنم!!!

:)
پاسخ:
ای وای من؟؟؟؟؟؟ خوابیدین؟؟؟؟                                                         مواظب باشین،نگرانتون شدم:-)
۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۵ مهرداد طارقلی
اینها را خوندم. به هر حال ممنون.

بازم اگر چیزی بود معرفی کنید...
پاسخ:
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ که خوندین؟؟؟؟؟؟عجب...
تمامش کنید
منتظر ادامه اش هستیم
پاسخ:
چشم
۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۱ فرناز فرزان
سلام دوست عزیز
داستان قشنگی بود 
منم منتظر ادامه ی داستان هستم
وبلاگ خوبتونو دنبال می کنم
پاسخ:
:) سلام
خیلی ممنون فرناز خانوم
۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۴۶ مهرداد طارقلی
بله با اجازتون...
با سعید عاکف و کتابهاش بعد از خوندن خاک های نرم کوشک آشنا شدم و...
استاد صفایی(عین-صاد) هم که تاج سرمون هستن، کتابها و تفکرات عالی و...
ممنونم.
پاسخ:
چقدر خوب..خواهش می کنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">