روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

محمدرضا شعبانعلی



۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چها راه» ثبت شده است

چله بود و هوا سوزِ سردی داشت،دانه های بلوری برف توی آسمانِ آبی شهر درخشان بود. قرار بود شب جعبه های انار مهرانه خانم را ببرم و بگذارم دمِ حیاطشان و زنگ در را بزنم و فلنگی پا به فرار بگذارم.شوهرش نمی خواست با ما بپلکد از مامورهای ساواک بود و حالا هم زمین گیر شده است و به قولی شده است مامور مهرانه خانم و مهرانه خانم حق ندارد با هر کسی بگردد .. برای خودم زمزمه ی یاس می خواندم.. گره روسری ام را چفت کردم و به کف کوچه خیره شدم،ردپای عابرها  روی برف مانده بود ..شکل گل و بلبل بود،پسرک ها آدم برفی می ساختن،هویچشان کدر بود و به تنها چیزی که نمی ماند هویپچ بود.. یک دستم کاغذهای کاهی رعنا بود و دست دیگرم نمک گیر برف ها.. خوب توی دستم ورزشان دادم و گلوله اش کردم و دماغ آدم برفی را نشانه گرفتم.. زدم به هدف پسری که از همه کوچکتر بود عینکش را جا بِ جا کرد خوب ریز شد تا ببیند از کجا گلوله آمده..تپل تر ز همه هم دست به کمر عاصی شده بود به من مشکوک شد آخر تنها کسی که نگاشان می کرد من بودم.. خندیدم و پا به فرار گذاشتم به من نمی رسید تپل مُپل بود و تنبل توی این هوای چله ای تنها چیزی که نمی چسبید دویدن بود..منتظر رعنا که بودم به شیشه اتاقش سنگ میزدم حالا توی این برف ها سنگ پیدا کردن هم مصیبتی شده بود.. رعنا سرش را از پنجرا بیرون آورد مثلِ هر هفته گفتش: الان میام مگه نگفتم زودتر از شیش نیای؟ راست می گفت کلی هم زور زدم تا پنج و نیم.. به پنج و نیم کشاندم اما شش نه.بین راه گل هم خریدم گل های محمدی با ربان های صورتی و قهوه ای.. گل ها داشت می پژمرد.. حیف بودش.. راستش دلم بیشتر برای گلفروش می سوخت تا گل هایش،صورتش خواب آلود بود و نمی دانم یک طوری بود.. غمگین.. هر وقت رد می شدم و چهار راه دوم را می گذراندم اورا می دیدم ..پوستش سیاه است و به قول رعنا مثلِ اینکه تا حالا آب به صورتش نخورده .. گل های محمدی را لبِ پنجره می گذارم از آن چله ی سردِ زمستانی دو ماه می گذرد.. محمدی خشکش زده.. روزهایی که سرِ چهار راه می ایستادم و منتظر بودم، گلفروش را با همان لباس های کهنه می دیدم از جلویش که رد می شدیم شیشه را می زدم پایین،نگاهش می کردم،حتی وقتی ازش دور می شدیم سرم را می چرخاندم و چشم ازش بر نمی داشتم..

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

داستان ناتمامی که هیچوقت چاپ نشد..

۱۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۴
رقَـیـه ..