روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

محمدرضا شعبانعلی



آن پـسر بـیرون اتـوبـوس یـک چـیزی می گفت . . .

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۴۳ ب.ظ

فکر کن یک اتوبوس خیالی که وقتی دنده را عوض می کند؛آفتاب به رنگِ نارنجی پنجره اش می افتد و مزرعه ی عریان آن طرف تا سوداترین سودای ممکن تو را می برد،می برد به ته ته حرف  های شیشه ای آن زن.همان زنی که وقتی نگاهش به کبودی نگاهم افتاد و چمدان قرمزش مزاحم افکارش می شد همان زن مشکی پوش با مشکیِ حرف هایش،چقدر دقیق بود و چقدر حساب شده حساب همه ی دلخوری هایش را داشت،یا دلخوری تق تق پاشنه بلندش که وقتی راه می رفت نمی توانست تعادلش را با چمدانش نگه دارد . دلم می خواست حرفش بیاورم حتی ازشهری که معلوم بود برای مدت ها قرار است سفر کند.نگاهم را از او گرفتم و سرم را به پنجره چسباندم . آن پسر بیرون اتوبوس یک چیزی می گفت.. چیزی که نامفهوم و نادر بود..به مادرش لب خند میزد چشم از او بر نمی داشت مادر دستش را به شیشه چسبانده بود پسرش با دسته گلی که مادر به او داده بود به سینه اش میزد و اما این وسط نقاله پیچ خورده به آن سمت می توانست مرا از لحظه ی وداع پرت کند. اتوبوس به راه افتاده بود و پسر به دنبال اتوبوس می دوید؛اولش خوب بود؛ لحظه ای که مادر هنوز می خندید همان وقتی که اشکدان پسر نشکسته بود و شوری اشک بر صورت مادر مزه ای نداشت. برمی گردم و سرم را از شیشه بیرون می کنم آن زن مرا پس میزند و کمی هل می دهد شایدهم محکم مرا عقب می کشد.دستش را بیرون می آورد و پسر دستش را به مادر می رساند . . .

یک سکوت وحشتناک،یک سکوت وحشتناک با وزش هوی باد ... یک لحظه ی طولانی . .

و پسر دست مادر را در باد رها می گذارد . انگشتر طلای آن زن با صدای جیرینگ برشیشه

و صدای خفه ی : خداحافظ مامان در گوشم وز وز می کند...



+حالا تو بگو مقصر این جدایی کمربند آهنین پدر است که تا آخرین  استخوان پسر را خورد کرده است؟

یا نیشه های کلمات همسر است که غرور مردش را له کرده است؟

نظرات  (۱۵)

 

+حالا تو بگو مقصر این جدایی کمربند آهنین پدر است که تا آخرین  استخوان پسر را خورد کرده است؟

یا نیشه های کلمات همسر است که غرور مردش را له کرده است؟

چقد غم داشت این )))))):
پاسخ:
. . .
۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۱۹ مهرداد طارقلی
خیلی گنگ بود...!!!؟؟؟

اما حس غم و جدایی اجباری را داشت ، فقط اینو فهمیدم...!
پاسخ:
بله غم و جدایی..
۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۰۱ دردنوشته های جوانی ام
همان وقتی که اشکدان پسر نشکسته بود و شوری اشک بر صورت مادر مزه ای نداشت...


امیداورم هیچوقت تجربه نکنیـ... : (
پاسخ:
من هم امیدوارم :-)
خداحافظی مادر و فرزند...خیلی غم انگیزه :(
پاسخ:
آه .. اره خیلی:(
غم انگیز بود :(
پاسخ:
آره خیلی . .
خیلی تلخ بود...خیلی
یاعلی
پاسخ:
مثله یه نوشیدنیِ تــلخه؟ نـه؟
۰۷ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۵ پریســآتیـــس (:
دلم گرفت یهو ...
پاسخ:
آه مذرت دوست من :-)
من برم گریه کنم
غم انگیزبود
پاسخ:
حالا چی گریه کردین؟
چه اندوه گین!!!!
پاسخ:
آره
سراسر غم است...
پاسخ:
غم جدایی دوتا دست اینجا نوشتن آسونه..
 ;((

چقداون دونه های انارِ هدروبتُ می دوستم:||
پاسخ:
قابلی نداره ها..
سلام عزیزم 
ان شالله که روزه شون قبول باشه ! الماس دعا خیلی زیاد !!! 

ولی به نیت دحوالارض فردا باید روزه گرفته بشه. 
میتونی به دو سایتی که لینک دادم بری تا مطمئن شی . 
لطفا اطلاع رسانی هم بکن تا جایی که میتونی ! 
مرسی
پاسخ:
آخ چ زده حالی خوردنا!
چرا ضد حال ! کلی ثواب  بردن تازه ! 
پاسخ:
بهش میگم تعارف کنم ثوابش بیشتر بشه
میگه واجب گرفتم:)
غمگین بود
پاسخ:
:(

بعضی وقتا هجرت بد نیست.شایدم خوب باشه تا چیزی بدتر نشه.بعضی باید رفت تا جای دیگه چیزایی رو از مثلاً 75 ساخت.منظورم از این عدد اینه که لازم نیست از صفر شروع کنیم.یه وقت دیدیم قبلاً تا 56 یا 75 رفتیم.خب از اونجا به بعد شروع میکنیم دیگه:)

با اینکه از دید بسیاری از دوستان پست غمگینی و صد البته پرمحتوایی بود ولی من از دید مثبت بهش نگاه کردم:)

عالی بود

پاسخ:
چقد خوب که نگاهتون انقد منحصره...خوشحالم کردین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">