روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

محمدرضا شعبانعلی



راستش را بخواهید میخواهم یک اعتراف کنم،یک اعتراف تلخ.اعتراف خاکی کــ گوشه چشمم را لرزانده.نمیدانم از چه زمانی حس نبودن به من دست داده، شاید وقتی که خدا را فراموش کردم. اما خوب میدانم چه دوران دلچسبی بود، فرقی نداشت چه ثانیه ای در زمان بود فقط بودنم را مهم میدانستم حالا یک طورٍ دیگر شده ام طوری که حرفهای دلم را رک و بی ملاحظه می گویم نباید این طور بود لااقل بعضی وقتها. راستش این اشک ها تمام نمی شوند.این نمکدان ها دیگر شکستنی نیستند؛ اصلا نمکی نیست که نمکدانش باشد.خوب یادم میآید چقدر خدا برایم ابهت داشت دروغ کــ می گفتم می ترسیدم. خدا هم پاداش احترامی که به حضورش میذاشتم را می داد

گوله اشک قل می خورد روی بینی ام دستانم شل می شوند

 چرا که دیگر حضور خدا برایم ابهتی ندارد.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۹
رقَـیـه ..

دفترم را که باز کردم نوشته بودم:

اگر این حرفها ضرورتی ندارد نگو .اگر دلی آزرده می شود؛ نگو اگر حرف حساب نیست نگو

اگر باعث لرزش دل می گردد نگو

ولی هنوز می گویم..میخواهم اما نمیشود.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۱:۲۹
رقَـیـه ..

  خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد است.


دیدم که فاطمه نیست.


خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است.


دیدم که فاطمه نیست.


خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است.


دیدم که فاطمه نیست.


خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است.


باز دیدم که فاطمه نیست.


نه، این‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست. 


«فاطمه، فاطمه است»  

 

از:دکترشریعتی

۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۷
رقَـیـه ..

داشت استدلال می آورد و خودش را راضی میکرد که این کار گناه نیست...


یک نفر انگار از درونش گفت: خودتی!

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۸
رقَـیـه ..

قدیم‌ها که تکلیف نمی‌نوشتیم

با معلم بد می‌شدیم

حالا گناه که می‌کنیم

با آقا ..

۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۰
رقَـیـه ..

از ماموریت که برگشت ، خوشحال بود.


پرسید: راستی فرمانده !


گمراه کردن اینها چه فایده ای دارد ؟


" ابلیس جواب داد :


امام اینها که بیاید ، روزگار ما سیاه خواهدشد ؛


اینها که گناه می کنند ، امامشان دیرتر می آید ....



۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۲
رقَـیـه ..

کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید .


Image result for ‫عکسحوض  ماهی‬‎

۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۶
رقَـیـه ..

 

خیلی چاق بود،پای تخته که میرفت کلاس پرمیشد از نجوا،تخته را که پاک میکرد، 

بچه ها ریسه میرفتند و او باصورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخندمیزد. 

آن روز معلم با تاخیر وارد کلاس شد،کلاس غلغله بود.  

یکی گفت اجازه؟ 

گلابی بازم دیرکرده  

و  

شلیک خنده کلاس را پر کرد : 

معلم برگشت،چشمانش پر از اشک بود ، و آرام و بیصدا 

آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند ...

..

نویسندش یادم نیست



۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۵۵
رقَـیـه ..

۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۰
رقَـیـه ..


شکلک زیباساز-mania-dv.blogfa.comشکلک زیباساز-mania-dv.blogfa.comشکلک زیباساز-mania-dv.blogfa.com

همین دیروز بود ، زنگ مهر را نواختیم و مدرسه ای

 

 ساختیم ، در محله ی عشق ، خیابان عقیده ،

 

کوچه مهربانی ، با سقفی از خورشید ، آجرهایش ستاره ،

 

ملاتش روشــنایی ، مالامال از اندیشه های بلند، لبریز

  

از شور و شعــور ، پر از سـرود عطوفـت

 

و آنگاه اول روز حضور شادمان در کلاس ، ورود خانم معلم ،

  

برپا و برجا ،بفرماها و .... آمدیم و رفتیم ، آمدیم و خواندیم، 

 

آمدیم و آموختیم ، آمدیم و شنیدیم ، آمدیم و دیدیم ، آمدیم

  

 و فهمیدیم وآمدیم و ماندیم ، نه خودمان که دلمان ،

  

در کلاسی که بوی خدا می دادآموختیم که تشکر (کنیم 

 

  از خدا ، پدر  و  مادر، معلمین و هر کسی که دلسوز ما 

 

بود   رقابت ها و رفاقت ها، صحبت ها و مراسم جای

 

خود را داشت .

 

تا چشم گشودیم آن آغاز به پایان آمده بود و ما به ایستگاه

  

تابستان رسیدیم، که می ایستیم نه برای همیشه، که

  

برای آغاز حرکتی با شکوه تر، گرد خستگی راه ستانیم، روح 

 

و جسممان را به آرامش رسانیم و دوباره از آغاز

  

می دانم وقتی مهر سال بعد تو را می بینم با خود

 

خواهم گفت :

 

ماشاء ا... چقدر بزرگ شده ای اما نه به سال نه به جسم ،

  

که به عقل و شعور ، نه به قد و قامت که به احساس و فهم

 

 می دانم قطره ای، دریا خواهی شد.  جویباری ، رود خروشان 

 

خواهی گردید و آن قدر وسعت خواهی یافت که تبلور

 

اندیشه های بزرگ شوی می دانم بزرگ خواهی شد ،

 

بزرگ خواهی شد ، می دانم که تو ایمان داری و می دانی و آن

 

گاه با تو حرف خواهم زد و حرف خواهم شنید، از زندگی و

 

 

رسم خوشایند آن

۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۷
رقَـیـه ..

 خسته  ام رفیق...

خسته ...


نه اینکه کوه کنده باشم دل کنده ام...




۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۹
رقَـیـه ..



برهنگی، بیماری عصر ماست، 


به گمان من تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان ساخته است...


۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۸:۲۵
رقَـیـه ..