روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

محمدرضا شعبانعلی

اینستا: roqaye _kargar76



پربیننده ترین مطالب

۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

داشتم می رفتم و تو جلویم را گرفتی...خواستم بگویم اما نذاشتی..حتی نذاشتی اشک های ماسیده شده ی هرشبم را دست نزنم...داشتم می رفتم اما تو جلویم سبز شدی ...سبز شدی تا دستهایت را بگذاری زیر بغضم و خفه اش کنی...حتی آن روز که دیدمت و روی درخت برایم دست تکان می دادی دعا می کردم ای کاش شاخه های درخت چشم هایت را از بن نابود کند...آمده ام بگویم ..بگویم که چمدانم را بسته ام ...می خواهم این بار تنها بروم، و ته آن اتوبوس خالی بنشینم...جمع بشوم توی خودم بدون تو...

تویی که هر وقت خواستم خودم باشم جلویم را گرفتی و علف هرز من شدی...آخرین حرف را بزنم و بروم 

تو من وجودم بودی،تو خود من بودی.. اما دریغ از بی وجودی خودم...

حالا که وسط خط ایستاده ام و برای همیشه از تو جدا می شوم

 از ته دلم آه می کشم که چقدر برایم مهم بودی و چقدر ثانیه ها از دستهایم ربوده شد...

خدافظ تو


۲۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۴
رقَـیـه ..

 با مریم رفته بودیم مسجد محل،سر راه اتفاقا سوسن خانم را هم دیدم،دستم را زدم به پهلوی مریم که خودت را بزن به اون راه،ببینتمان امیر ولمان نمی کند،رسیدیم به در مسجد امیر از جلو پخی کرد و در رفت،مریم پشت سرم بود صدای زینگ کله مان تا عمق وجودمان رفت.سوسن خانم نه سلامی نه علیکی هلمان داد و رفتش داخل.مریم حرصش درامده بود سر همان قضیه باهاش قهر کرد.

راهروی طویل مسجد برق هم نداشت که حداقل جلومان را ببینیم.هر چه بود گذشت..داشتیم می رفتیم طبقه بالا... که امیر محکم از بینمان رد شد اصلا نمیدانم چش بود.مریم خودش را به من چسباند..داد زد سوسک! سوسک!

سوسن خانم چادرش را چپید دورش بدو بدو آمد طرفمان.

صدایش لرزش داشت:کوش کوش سوسک؟

هیچکداممان حرف نمی زدیم چشمهای مریم خیره شده بود به یک نقطه گنگ و نامفهوم؛ دست سوسن خانم را گرفتم:امشب کاریش نداشته باشید گناه داره ها.سوسن خانم هم در جوابم چیزی نگفت.مریم هم همش می گفت بکشش بکشش.سوسن خانم یک نه قاطع گفت:نه امشب شب احیاس بذارید خودش الان میره.بعد هم سوسک بیچاره رفت زیر فرش قایم شد سوسن خانم هم پایش را گذاشت روی اندام سوسک.آخرش نفهمیدیم گناه داشت یانه...سوسن خانم کشتش یا نه؟

فرداش سوسن خانم گفت کار امیر بوده که سوسک آورده بود روی پله ها!بعدش هم به امیر گفته بود قاتل سوسک من بودم امیر هم گفت که به من بگوید خدا هم اون دنیا عین یه سوسک می گیردت زیر عرشش و می کشتت!

و من الان به یک اتهام ناکرده گرفتار شدم!!!


۱۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۶
رقَـیـه ..
چه عروسی شلوغی بود،توی حیاط روی سن عروس و داماد می رقصیدند.یک پرده ی سیاه و کهنه دم در بسته بودند و هی تکان می خورد با خودم گفتم که یک شب هزار شب نمی شود..صدای جیغ و هورای دخترها بلند شد برادر های داماد یا الله ی گفتند و وارد حیاط شدند؛نمی دانم چرا این باد هی می وزد،می وزد می وزد...تعداد مردها زیاد بود...در میان هیاهو یکی داد زد: چادرش افتاد..یک هو همه ی نگاه ها به سمت او رفت،همه برگشتند و نگاه پر از هوسشان را به او دوختند؛وقتی دیدمش فهمیدم که خیلی بچه ست سنی ندارد..دخترک خودش را مشغول حرف زدن می کند که یعنی من حواسم نیست،نشنیدم؛چند تا مرد هم که این صحنه را دیدند سریع نگاهشان را دوختند به زمین...ته دلم لرزید خیلی شرمنده خدا شدم به این که یک شب هزار شب می شود می شود می شود..باخودم گفتم می شود عشق مرد زندگی ام 100 درصد مال من باشد آن هم توی این بازار دل ربایی؟ نمی شود نمی شود نمی شود...شاید یک درصد دلش یک شبی لرزید..امروز من می دزدم و فردا دیگری امروز من قلبی را مالک می شوم و فردا دیگری یک درصد خیلی زیاد است برای من تحملش را ندارم گفتم یک شب هزار شب نمی شود کــ اما یک شب همان یک درصد و هزار شب همان 99 درصد...
بغض می کنم و می گویم تحمل ندارم مردی را که می خواهم همه قلبش مال من باشد سهم دیگری باشد،نمی خواهم حتی یک شب حتی یک درصد..دیگر نمی خواهم حتی یک درصد عشق مردی را که به من تعلق ندارد را بدزدم گفتم:
خدایا تو کمکم کن شاید سخت باشه مراقب رفتارم باشم
راستش طاقت این را ندارم که یک شب برای مرد زندگی ام هزارشب بشود..

پس آبچی های من بیایم یک جوری نباشیم که یک درصد عشق یک مرد و مال خودمون کنیم
 تا 100 درصد عشق شوهرمون مال خودمون باشه.
۲۳ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۲۵
رقَـیـه ..

فکر کن تا ابد قرار است زنده بمانی،تا ابد توی بهشت باشی،یعنی هیچ وقت نخواهی مرد. و چه حسرت بزرگی می خورند آنهایی که در جهنم اند.دنیا ارزشش را ندارد اینکه بخواهی اخم کنی و یا دلی را رنج دهی دنیا ارزشش را ندارد اصلا. اینکه بیشتر بخوری که فربه شوی وقتی قرار است میرانده شوی و رویت خروار خروار خاک بریزند وقتی قرار است تمامی این گوشت ها،اندوخته های تمام عمرت را موری کوچک به باد دهد وقتی میدانی حسابی در کاراست.محاکمه ای در کار است و تمامی اندامت گواه و شاهد این محاکمه اند می ترسی.این دانستن مثل لباس ضخیم تو را با ترس می پوشاند.نمی دانی این محاکمه چقدر به نفع توست خبر  دار نیستی چه کسانی برایت حاضر می شوند،شاید فقط تو باشی و میز محاکمه! دیگر هیچ کس نباشد که به دادهای بلندت،به نداهای دل خراشت،به بغض های پر از تنهایی ات پاسخی دهد.وقتی می دانی وجودت قرار است گواه تمامی خوشی هایت،خوبی هایت،حرف های شایسته ات...باشد قرص می شوی.میدانی حتی ریز گناهی به اندازه حبابی تو خالی از دست حکیم دانا و توانمند گم نمی شود.آن وقت وحشت سراپای وجودت را در بر می گیرد.آن وقت که مشت مشت بر سرت آه های ندامت گونه ات رابریزی و چقدر پر از تنهایی می شوی،پر از پوچی و بی کسی می شوی.بنگر چقدر فرصت داری شاید بخواهی فردا انجامش دهی.شاید بخواهی فردا کودک بازیگوشت را به هوا خوری ببری و یا دسته گلی سوسنی به بانویت هدیه دهی و یا برای مادرت زنگ دلتنگی بزنی.مباد دیر شود و تو امشب سر از بالین روزگار برنداری که اگر چنین شد وای بر هزارها،هزارها و هزارها ای کاش...

۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۶
رقَـیـه ..

ای کاش جای این سنگ ها خاک بود؛ جای این سنگ های گران که وقتی نگاهشان می کنی چشم هایت برق می زنند.کاش خاک این جا بود تا بوی باران بپیچد توی جمجمه سرت و قطره قطره شبنم از حرف هایت بیرون بزند.

این کلمات... روی سنگ های مرمر خانه ام فرو میریزند.


۵ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۵
رقَـیـه ..


یادش بخیر بچه روستا بودم و برای خودمان رئیس بودیم؛

...

حالا بچه شهری قد نون لواش ها هم تحویلمان نمی گیرند.



نان


       وقتی جهان

          از ریشه جهنم

و آدم

  از عدم

   و سعی

                         از ریشه های یأس می آید

                       وقتی که یک تفاوت ساده


                                   در حرف

                                 کفتار را

                                به کفتر

                                        تبدیل می کند
 
                                                    باید به بی تفاوتی واژه ها

                                              و واژه های بی طرفی

                            مثل نان

                             دل بست

                        نان را

                                        از هر طرف بخوانی

                             نان است



[قیصر امین پور]

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۲
رقَـیـه ..

از پشت دیوار صحبت می کرد و چقدر با هم می خندیدند.

فکر می کنم اگر این گلهای پامچال و پیچک و سنگهای خاکستری اش را رها کنم 

و این خنده  مادرم که قدر دنیا می ارزد.

آن وقت کجای این خاک می توانم این صفا و مهر را پیدا کنم؟

حتی آن روز که آمد و با هم کلوچه پختیم را هیچ وقت فراموش نمی کنم.

این خانه ی زیبا بوی زندگی می دهد

وقتی همسایه روبه رویمان چند روز پیش برایمان آش نذری آورد 

فکر کردم چقدر خوب است همسایه داشته باشی آن هم مهربان.
۱۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۱
رقَـیـه ..

تو به محتشم نداری نظری و من به این خوش


که نگاه دور دوری به تو گاه گاه دارم

موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۶
رقَـیـه ..


 این قصه واقعی که خیلی وقت پیش توی بلاگفا نوشتمش 

رو دوباره مینویسم تا مروری بشه هرچند کـــ تکراری باشه.


فاصله ی خانه شان تا بیمارستان زیاد است؛صبح ها می دود تا به مترو برسد می دود،تا به ایستگاه برسد،می دود تا چه کند در بیمارستان؟ زن که باشی وقتی پای احساست وسط بیاید هیچ منطقی تو را قانع نمی کند،هیچ منطقی. می دود تا رئیس بیمارستان را از کارش راضی نگه دارد که بله سر موقع میآیم و سر موقع میروم. نمی خواهد شوهر علیلش با آن ویلچرقراضه سر پستش حاضر شود. اصلا می شود شوهرش هر روز بدود؟

چطور بدود؟با ویلچر؟ مگر می شود؟ روی صندلی راهرو نشسته ام...

 یک زن حال درمانده ای دارد قیافه اش داد میزند آبدارچی است؛

لیسانس پرستاری شاگرد الف دانشکده و آبدارچی؟مگر می شود؟

منتظر لیلی دختر دایی ام پرستار همین بیمارستان لیلی دیپلم انسانی یک ماه دوره پرستاری را آموزش می بیند..و صبح خروس خوان پیشبند سفید می پوشد و آمپول به دست به جان بیمارها می افتد. خدا می داند چقدر اشتباهی آمپول میزند... راستش را بدانی رئیس بیمارستان راه این دو زن را عوض کرد؟ امضای انگشتانش سرنوشتشان را عوض کرد.

دلم برای لیلی می سوزد که راه را عوضی می رود.دلم برای بچه لیلی می سوزد. مگر حق او نیست حلال مزه کند...که معصومیت پاکش از الان حرام مزه نکند. دلم برای آن زن آبدارچی که مجبور است هر روز بدود می سوزد.دلم برای پسرهایی که با عدالت سربازی میروند می سوزد..پست بسیجی که معافی باجناقش را امضا کرد.دلم برای حمید که می گوید تا پارتی نداشته باشی نمی توانی وکیل بشوی دلم برای اومی سوزد که آنقدر در دفترش پارتی مثل نقل و نبات پاشیده می شود که عدالت قاضی دادگاه را باور ندارد دلم برای خودم می سوزد دلم برای همه مان می سوزد دلم ..دلم...

برای دایی ام که با افتخار آشنایش را به رخ می کشد.


اگر باطل را نمی توان ساقط کرد، میتوان رسوا ساخت،
اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد،
 طرح نمود، به زمان شناساند، زنده نگاهداشت، 
لااقل مردم بدانند که آنچه بر سر کار است ناحق و ظلم است.

از: دکتر علی شریعتی


۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۰
رقَـیـه ..

آن روز عصر بود، عصر بهاری مه گرفته..توی حیاط داشتم لباسهامان را پهن میکردم روی بند.آنقدر حجم لباس های جورواجور سنگین بود که جایی برای جوراب هام نمانده بود، همه ی لباسهای تنم خیس آب شده بود.بادهم شروع کرد به وزیدن خودش.از آن طرف چند تکه پارچه ی سفید روی زمین پخش میشوند. حوصله ندارمهام به پچ پچ افتادند.دستم را بردم به طرف سبد لباسها که جورابهام ته آن پلاس شده بود. جورابـهام! حالا مامان از پشت لباسها سرش را می آورد بیرون و رو به من اشاره می کند که پرت کنم..پرسیدم چرا؟ گفت: جا که نیست میخوام بذارمشون روی دبه.به دبه های کثیفی که کنار شیر آب بودند نگاهی انداختم، چه دبه های کثیفی! بعدش آمپرم زد بالا..چشمهام از عصبانیت داد میزدند.گفتم: نه کثیف اند،دستش را دراز کرد، عصبانیتم دو برابر شد. مادرم وقتی که دید دستم را کشیدم راهش را کج کرد و دو تا تیکه پارچه سفید نم دار را از روی موزائیک ها برداشت و روی دبه ها گذاشت. دوباره دستش را دراز کرد که این بار حتما بدهمشان ...توی چشمهاش موج میزد کــ حوصله ام را ندارد؛ همه ی وجودم خشم و خروش بود..دستش روی هوا چرخ میزد ...منتظرم مانده بود. فقط نگاهش کردم،دستش را آورد پایین به مادرم نگاه کردم به چشمهاش، به پاهای چروکیدهش . گفتم ارزشش را دارد؟ ارزش دارد بگویی: نه؟ آن هم وقتی میدانی که واقعا ندارد..جورابهایم کثیف شوند؟ یا از قیافه ام بخواند چقدر ته دلم سرزنشش میکنم کــ روی دبه ها جای مناسبی برای جورابهام نیست.یک هو بــ خودم آمدم،گفتم چشم مامان گلم خدمت شما.سبد را برداشتم که  بروم ..برگشتم..مادرم را نگاه کردم؛ دستش را روی کمرش گذاشته بود چند روز هم موهاش را شانه نکرده ..خودش هم مدام می گوید چشم سمت چپش سوز دارد. و حالا من هی با خودم بگویم ارزشش را دارد؟؟که دلش را برنجانم؟

آن هم بــ خاطر جوراب هایم؟جوراب هام! 

صبح کــ به مدرسه رفتم جوراب هایم دو رنگ شده بود.

یک ورش قهوه ای کمرنگ یک ورش سفید پنبه ای .

فکر کردم خیلی هم توی چشم نیست.

۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۶
رقَـیـه ..

بانک نسبتا خلوت بود وقت گرفتم و منتظر ماندم...

 شماره ی 878 به باجه ی چهــــــار

 به سمت باجه رفتم مثل همیشه سرش کار ریخته بود.

یک آقای اخمناک،موهای جو گندمی ریشه تراشیده با پیرهن خاکستری ...سکوت کردم؛

 میدانستم باید سه بار بگویم: آقا یـه فیش دیگه.

میدانستم مثل همیشه یا به خاطره سن و سالم یا به خاطره چیزهای دیگر نوبتم را قلپی می خورند..

شاید اگر این آقای اخمو به کاغذی که توی دستم 

در حال مچاله شدن هست نگاهی بیندازد دیگر نوبت من همچنان در حال صبر نیست.

عصبانی بودم،حقم را خوردند..صدای اعتراض هم به گوششان عادت بود. 

 پرسشگرانه با اضطراب گفتم:  ببخشید میشه یه فیش واریز بدین؟

فکرش را هم نمیکردم حتی نگاه بیندازد.درحالی که حرف میزد کلمه اش قیچی شد.

گفت:بله حتما میشه

خندید...

اخمش پژمرد.

لب خندش شکفت.

یاد بابا مخصوصا خنده اش افتادم ..

یاد زمانی که "خواهش می کردم" که کاری برایم انجام دهد.بیرون که آمدم

روی پله های بانک نشستم .فکر کردم... فکر کردم...

بـــ اینکه چقدر این کلمات،این واژه ها،این پسوندها محبت می آورد.



[این خط را قاب گرفته ام؛ امیدوارم راضی باشید استاد.]

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۸
رقَـیـه ..