روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

محمدرضا شعبانعلی



پنج نفر در شب

شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۰۴ ب.ظ

  1. آقای الف به ما گفت که نترسید.. امّا وقتی می گفت نترسید انگار باید بیشتر میترسیدیم، صدای زوزه ی گرگ هم میآمد، همه ی چراغ های آبادی خاموش بودن.. عمو فکر می کرد ما قرار نیست شب جایی برویم.. سه نفرمان دختر بودیم آقای الف به ما گفت حرکت نکنید.. هر وقت علامت دادم تا جایی که می توانید بدوید.. سرتان برنگردد عقب ، سرمان را تکان دادیم که باشد .. حس کردم یک چیزی دارد دستم را لمس می کند... حس وحشت روستا یک طرف، صدای پارس سگ ها یک طرف.. صدای عجیبی داشت نزدیک می شد.. چشم هایم برگشتن گرگ بود.. گ.. ر.. گ.. آقای الف اولین نفرمان بود که می دوید بعد آقای میم، آخرین نفر من بودم.. آن لحظه به تنها چیزی که فکر می کردم آقای الف خالی بند بود .. به در خانه که رسیدیم در قفلش پیچ خورده بود.. از بخت بدمان باز نمی شد.. خدا خدا می کردم گرگ بی خیالمان شود... به ثانیه که گذشت همه مان پریدیم توی حیاط آقای الف در را بست گرگ همان جای اولش ایستاده بود اصلا دنبالمان نیامده بود.. و چقدر آن شب ما خندیدیم...

نظرات  (۱۳)

فقط وقتی انسان دارای شجاعته که بترسه..
اگه دوست داشتی به وبم سر بزن 
پاسخ:
چه جمله ی سنگینی بود
حتمن حتما
خوبه که اخرش به خنده ختم شد.
موفق و مانا باشید
یاعلی
پاسخ:
آوره عزیزم اونم چه خنده ای؛)
وای سگ
وای تر گررررگ

چ خوب ک دنبالتون نیومده بود،ولی اون ترسش رو کشیدین دیگه!
پاسخ:
آره دیگه همه یه طرف ... لمس اون ی طرف
توهمِ خورده شدن توسط گرگ... :) قشنگ بود :)
پاسخ:
بله همینطوره اونم چه توهمییی،قشنگ خواندید
این احساس شما شایسته ی تقدیره :)

پاسخ:
کدام؟؟؟ احساس؟
استرس گرفتم.هیجانی بود :)))
پاسخ:
پس من چی کشیدم؟ ؛)
گرگ ............................ ازش خیلی میترسم.............
پاسخ:
واقعا ترسناکه،حق دارین
۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۹ زینـب خــآنم
واقعا ترسناک بوده ، من گاهی سگم میبینم فک میکنم اگ ی دفه پامو بگیره استخونش ُ خورد کنه چی ؟؟  : |
مخصوصا زمانی ک میبینم چجوری استخونا رو با دندوناش خورد میکنه و میخوره  :/
پاسخ:
نخوره تو رو! وای، والا اون اتفاق باعث شد سگ انگشت کوچیکه حساب بشه:/
ای بابا قلبم اومد تو دهنم .. 

خدا رحم کرد ..
پاسخ:
هزار مرتبه شکر؛)
قشنگ روایتش کردی،
قلم خوبی داری؛ موفق باشی :)
پاسخ:
:-)
۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۵۷ مهرداد طارقلی
خخخخخ....   چه جالب..


به نظرم روستا خیلی لذت بخشه...   مخصوصاااا شبهاش..


پاسخ:
:-)
http://photos02.wisgoon.com/media/pin/photos02/images/o/2016/9/14/21/1473872441462291.jpg
چه وبلاگ متواضعی دارید.
خیلی ساده اما خوب
پاسخ:
:))))))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">