خاطره ها می مانند اما تو نمان.
نظرتون چیه وبلاگم رو حذف کنم؟ چون دیگه کم کم داره باورم میشع معتادش شدم، هی هرشب باید یه چیزی بنویسم! به خدا نمیدونم چیزی شدم یا چیزی شده، خب اگه واقعا حتی یک نفر قانعم کنه که حذف برام ملزمه حتما این کارو انجام میدم.
دستاشو گرفتم و گفتم دوست جانم میدونی با این صدا چند صد نفر خودکشی کردن؟ گفت: من صداشو خیلی دوست دارم.. به لکنت افتادم اما به زور صدام رو قورت دادم
آخه چند نفر با تیغ و بذار رو رگهات، تیغ و گذاشتن رو رگهاشون؟
لُپ چال افتاده رنگ اناری، چشم های میشی گردالو؛ زیر آفتاب خنک تاکستان آن ماه گرم، اگر شیرین تر از انگورهای سورمه ای رنگ نبود، کمتر هم نبود. زیر چشمش خال ریزه میزه ای به ابهت کودکانه اش افزون ترش کرده بود. با آن انگشت های کوچکش آهسته قد بلندی می کرد و پرشی می زد.. له له خوردن انگورهای دور از دسترسش کلافه کننده بودن، اگر بگویم بهانه کمک به قد کوچکش را آوردم تا لَختی ببوسمش بیراه نگفتم. جلویش شروع به راه رفتن کردم که مرا دید و رویش را از من گرفت.. از پشت سرش دو دستم را حفاظ دو چشمش کردم.. موهای حنایی، با طعم گندم مزرعه ..! صحنه موهومی فراهم شده بود.. از هیکل کوچک کودکانه اش می ترسیدم. رویش را به من کرد تا مرا دید جیغ کر کننده ای کشید، چانه اش را گرفتم که آرام تر پسرک!
شیر آب را باز کرد و آن قدر چشم ها و چانه اش را با آب شست
که رنگشان سرمه ای شدند.. .
امروز اواسط کلاس ردیف دوم کلاس صدای عطسه کوچیکی اومد و بعد از ردیف چهارم دختری عینکی داد زد:
مُرد! ای وای مرد!
من جز خیل دسته ای بودم که ظریف ترین حرکتی انجام ندادن برای اون دختری که غش کرده بود و فکر می کردیم مرده. دختر عینکی وقتی چشم های بدون سیاهی رو دید که فقط سفیدی دو چشمش پیداس.. در حالی که خنده ی ملیحی رو لبش جا خوش می کنه مدام کلمه / مرد/ رو هی بلند بلند به زبون میاره.. بعضیامون که شجاعت به خرج دادیم فقط از اون صندلی های لعنتی فاصله گرفتیم و فقط دو سه نفر برای کمک به طرفش داوطلب شدن، همه می خندیدن
تو بین صدای ریزخنده ها قاشق و قندی به ته لیوان با اشک های پی در پی دوست اون دختر، سکوت سنگینی شکست.. که معلوم بود دوسته، یه دوست به تمام واقعی..
استاد توصیه کرد عطسه کنید وگرنه چند ساله پیش یکی از رفقا بر اثر عطسه نکردن رگه های مغزش پاره میشه و اون فشار عطسه باعث مشکلاتی شده که برای خوب شدنش
شاید هیچ راه برگشتی باز نباشه
# بین اون همه آدم چرا کسی به کمکش نرفت؟
امشب سلف بودم که یه هویی سه تا دختر صدام زدن: رقَیه ! برگشتم طرف صاحبان صدا، دیدم دارن بهم نگاه می کنن، گفتم بله؟ دوباره، سه باره هی صدام میزدن.. دوستم زد رو شونم خانوم جان با شما نیستن! دیدم یه نفر پشت سرم جوابشون و داد، باورم نمی شد، هم اسم بودیم تو تموم زندگیم هم اسم خودمو از نزدیک ندیده بودم، امشب به آرزوم رسیدم، خیلی خوش حالم، خیلیییییییییییی
قاشق پُر با دهن پر می خندید، به سرفه افتاد، یک چشمشو برد طرف خرمالو های چیده شده ی جعبه ها، دستشَم با کولش مچ می گرفت و باهاش گرگم به هوا بازی می کرد، بوی نرمیِ خرمالوها تو مغز و کلَش پخش شدن، تنها نشسته بود و سرشم تو لاک خودش بود، بچه که نبود ولی بالای لبش هم سبز نبود، حدس زدن سن و سالش به این آسونیا هم امکان نداشت، صندلی رو کشیدم عقب، یه گام کوچیک برداشتم .. صداش زدم: آقا پسر.. شما که با کوله پشتیت بازی می کنی.. برگشت طرف صدا، یه ذره کجکی نگام کرد.. یه سرفه کرد و گفت: بله؟
خرمالو دوست داری؟ من خرمالو دارم یه دونه اضافه دارم، واسه شما.. بلند شد اومد طرفم اول تشکر کرد و بعد شروع کرد به خوردن خرمالو، با تعجب ایستادم و تماشا کردم، اول فکر کردم قورتش داد ولی داشت با خرمالو حرف میزد! پسرک خرمالو ندیده!
دو ماه بعدش دوباره تو راه دیدمش این بار صدام زد: شما خرمالو دارید؟، ته کوچه یه درخت بود سبزِ سبز. انقد سبز بود که تعریف نداره، این بار برگشتم سمت صاحب صدا.. یک گام جلوتر اومد یه لبخند ته لبش ماسید، از کوله پشتیش یه خرمالوی بی رنگ بیرون آورد که توی شیشه نگهش داشته بود.. گرفت سمت من ، دوباره پرسید خرمالوی اضافه دارید؟ با دست به درخت سبز اشاره کردم که نه، نداریم.. .
به خاطرِ
یک دوست
دل که هیچ
غرور کع هیچ
اعتماد که هیچ
سرمایه که هیچ
همه، هیچ میشی
هیچِ هیچِ هیچِ
این بغضُ
نمیشه، نمیشه
فرو خورد و داد پایین گلو
به همین راحتی، راحت
داغونِ داغون خودت و خودت میشی
وقتی میگن چی شده، میگی:هیچی
هیچی، هیچی