پسرک باحیا (3)
لُپ چال افتاده رنگ اناری، چشم های میشی گردالو؛ زیر آفتاب خنک تاکستان آن ماه گرم، اگر شیرین تر از انگورهای سورمه ای رنگ نبود، کمتر هم نبود. زیر چشمش خال ریزه میزه ای به ابهت کودکانه اش افزون ترش کرده بود. با آن انگشت های کوچکش آهسته قد بلندی می کرد و پرشی می زد.. له له خوردن انگورهای دور از دسترسش کلافه کننده بودن، اگر بگویم بهانه کمک به قد کوچکش را آوردم تا لَختی ببوسمش بیراه نگفتم. جلویش شروع به راه رفتن کردم که مرا دید و رویش را از من گرفت.. از پشت سرش دو دستم را حفاظ دو چشمش کردم.. موهای حنایی، با طعم گندم مزرعه ..! صحنه موهومی فراهم شده بود.. از هیکل کوچک کودکانه اش می ترسیدم. رویش را به من کرد تا مرا دید جیغ کر کننده ای کشید، چانه اش را گرفتم که آرام تر پسرک!
شیر آب را باز کرد و آن قدر چشم ها و چانه اش را با آب شست
که رنگشان سرمه ای شدند.. .