عطسه لبه مرگ
امروز اواسط کلاس ردیف دوم کلاس صدای عطسه کوچیکی اومد و بعد از ردیف چهارم دختری عینکی داد زد:
مُرد! ای وای مرد!
من جز خیل دسته ای بودم که ظریف ترین حرکتی انجام ندادن برای اون دختری که غش کرده بود و فکر می کردیم مرده. دختر عینکی وقتی چشم های بدون سیاهی رو دید که فقط سفیدی دو چشمش پیداس.. در حالی که خنده ی ملیحی رو لبش جا خوش می کنه مدام کلمه / مرد/ رو هی بلند بلند به زبون میاره.. بعضیامون که شجاعت به خرج دادیم فقط از اون صندلی های لعنتی فاصله گرفتیم و فقط دو سه نفر برای کمک به طرفش داوطلب شدن، همه می خندیدن
تو بین صدای ریزخنده ها قاشق و قندی به ته لیوان با اشک های پی در پی دوست اون دختر، سکوت سنگینی شکست.. که معلوم بود دوسته، یه دوست به تمام واقعی..
استاد توصیه کرد عطسه کنید وگرنه چند ساله پیش یکی از رفقا بر اثر عطسه نکردن رگه های مغزش پاره میشه و اون فشار عطسه باعث مشکلاتی شده که برای خوب شدنش
شاید هیچ راه برگشتی باز نباشه
# بین اون همه آدم چرا کسی به کمکش نرفت؟