عشق می کرد وقتی رنگ انگشتر مسی اش را با ساعتش یکدست می دید، شاید تمام شهر را زیر و رو می کرد تا رنگشان مثل هم شوند، دنیای او کجا.. دنیای من کجا .. من تمام شهر را می گشتم تا او را پیدا کنم او تمام ویترین های مسی که خودش را .
.
.
پایان
- آقای الف به ما گفت که نترسید.. امّا وقتی می گفت نترسید انگار باید بیشتر میترسیدیم، صدای زوزه ی گرگ هم میآمد، همه ی چراغ های آبادی خاموش بودن.. عمو فکر می کرد ما قرار نیست شب جایی برویم.. سه نفرمان دختر بودیم آقای الف به ما گفت حرکت نکنید.. هر وقت علامت دادم تا جایی که می توانید بدوید.. سرتان برنگردد عقب ، سرمان را تکان دادیم که باشد .. حس کردم یک چیزی دارد دستم را لمس می کند... حس وحشت روستا یک طرف، صدای پارس سگ ها یک طرف.. صدای عجیبی داشت نزدیک می شد.. چشم هایم برگشتن گرگ بود.. گ.. ر.. گ.. آقای الف اولین نفرمان بود که می دوید بعد آقای میم، آخرین نفر من بودم.. آن لحظه به تنها چیزی که فکر می کردم آقای الف خالی بند بود .. به در خانه که رسیدیم در قفلش پیچ خورده بود.. از بخت بدمان باز نمی شد.. خدا خدا می کردم گرگ بی خیالمان شود... به ثانیه که گذشت همه مان پریدیم توی حیاط آقای الف در را بست گرگ همان جای اولش ایستاده بود اصلا دنبالمان نیامده بود.. و چقدر آن شب ما خندیدیم...
خودمانیم ها ولی ما دخترها خیلی حسود هستیم، کافیس یکی بگوید فلانی از تو قشنگ تر است، آن وقت همان جا همه ی قوایمان را از دست می دهیم اما نکته اش اینجاست که اگر خودمان را در زیبایی خلاصه نکنیم می شود تا حدودی از شدت حسادت کاست، گاهی بگذاریم بدون آرایش های مصنوعی هم ما را ببینن تا فقط بحث زیبایی مان مطرح نباشد... شخصیت مان، تفکراتمان پایش وسط بیاید آن وقت حس ناب زیبایی داشتن رنگش را می بازد و کمتر حسودی می کنیم.. باور کنید، امتحانش که ضرر ندارد!
حرف میزدیم ازین که چقدر خونواده هامون بهمون حق انتخاب کردن میدن، هر وقت میرفت شمال اجازه داشت هر جوری که میخاد لباس بپوشه و آرایش کنه.. می گفت بابام خیلی پایه س همیشه میگه هر جوری دوست داری، باش...همیشه ازین که باباش این حرف رو میزد حیرت می کردم، خیلی برام غیر قابل هضم بود، دشوار میشه از لا به لای پنجره به حیاط زندگی نگاه کرد شاید من اشتباه دیدم ... بعضی وقت ها که میوفتی توی یه چاه عظیم الطولی جمله ی هر جوری دوست داری، باش فقط معنی آزادی انتخاب رو نمیده.. شاید پدر معنی آزادی انتخاب دخترش رو یه جور دیگه می فهمه.. حس می کنم عقاید آدم ها چقدر فرق دارن با هم دیگه، مخصوصا توی وجب به وجب جزئیات..
سال آخر کاراموزی داشت، یه مدرسه دخترونه « مهد کودک بزرگان نیز» که نسبتا جمعیت نود درصدی مدرسه از بخت بد روزگار به حضور دانشجوی کارورز میرسن.. با این عناوین که بین آرش و محسن و رضا گیر افتادم عاشق همشون هستم اما یک کدومشون باید انتخاب بشن این بحث ها که خیلی وقت درش بسته شده و بذارید بیشتر ازین در خونش و نزنیم هدف نوشته ی من نیستن، می گفت آخرین روزی که اونجا بودم یه دانش آموزی رو میبرن بیمارستان به خاطر این که رگ دستش رو زده بود وقتی بالا سرش حاضر میشم و دلیل رو می پرسن در جواب آهنگ «تیغ و بذار رو رگهات»و بلند می خونه آهنگی که همیشه همدم تنهایی هاش بوده ... و هرشب با گوشی بهش گوش میداده...
راستی!
هر وقت پنجره را گشودی، هر وقت بی صدا به حُسنِ یوسف ها نگاه کردی وقتی که همه ی چراغ ها خاموش شدن اما چشم هایت هنوز برق می زدن،وقتی صدا به صدا نمی رسید و تو آشکارا سیم های تلفن را می جویدی تا همه ی سلام های تلفنی را قطع کنی.. همان وقت که عکس دسته جمعی را کنار گلدان تازه خریده شده می گذاشتی .. و عطر مخلوطتت را پخش هوا و زمین می کردی ..همان وقتی که سرک می کشیدی به کوچه ی بن بست که تهش درخت پر سن و سالی نشسته بود.. قالی آبرومندی روی دیوار ها پهن شده بود.. همان موقع که دیگر نه تو بودی و نه جیب پر از شکلات های رنگی و آجیل های تازه ... آن موقع که نه من بودم و نه دفتری که از نقاشی های رایحه ات پر شود... هر وقت آن موقع از راه رسید و زنگ در خانه ات را زد دیگر من نیستم که این واژه ها برایت بچرخند
و صدای خنده ات توی حوض فوران شود.
راستی وقتی به دیدنم آمدی با بوی مهر بیا آخر عطر مهرت را به هر عطر فروشی نشان دادم
گفت: دیگر خریدار ندارد قدیمی شده است
داشتم فکر می کردم که از خانواده ام جدا می شوم بعدش معلوم نیست کجای این خطه قرار است درس بخوانم، اگر کسی بخواهد شب ها کتاب بخواند نورِ کوچکش را می توانم تحمل کنم؟ راه رفتنم در سکوت شب که با خودکار روی کاغذها شعر می نویسم را می توانند تحمل کنند؟ حتی آن حرف زدن هایم با ستاره ی منوّرم را؟ از خودم می پرسم کسی پیدا می شود که دفتر پر از رازش را به من بدهد که بخوانم؟ که ازش بپرسم کجا این صفحه اش را نوشتی یا .. دلم خیلی نگران آن دوست هایی ست که هیچ وقت در مدرسه نداشتم هیچ وقت نبودن که ازشان بپرسم کتاب های غیر عشقولانه هم شده است بخوانی؟ می شود نام نویسنده اش را بدانم؟ من هیچ وقت آن دوست را نیافتم تا برایش از آیه های سبز عین صاد بگویم تا برایم از شجریان بگوید تا برایش از از فلسفه بگویم.. هیچ وقت ...
شاید مهر که از خانواده ام جدا شوم در اولین نگاه عاشق چشم و ابروی طرف بشوم
و آخر سال بفهمم که ما از اول هم لنگه ی یکدیگر نبودیم.. نبودیم.. نبودیم..
+دوستی هایی که خط خورد
تو نه ! دختر شجاعی نبودی من هم نبودم اما مدعی ترس نبودم تو اما ترس را با همه ی وجودت می پذیرفتی. به ساقه های زرشکیِ جوانه نگاه می کردم،تو اما شاید پروانه ها را تا دمِ چشمه دید میزدی شاید می ترسیدی باد به آب بزند و آب پروانه ها را غرق خود کند.. پرسیدم: باز هم کتاب می خوانی همه اش کتاب کتاب ... می آیی برویم بالای درخت؟ قول میدهم خوشه بزرگترش را به تو بدهم. اما گفتی : پروانه ها خبری دارن..! من خندیدم البته تو هم. اما تو با غمِ آن. من با نهایت مسخره ش..گفتی صدای آب چقدر تند دارد می آید تراکتور نمی زند گفتم: لابد خراب شده است... به آب خیره شدی که: پروانه ها... پروانه ها...پیدایشان نیست چرا روی آب نمی زنن! کتابت را توی کیفت جا دادی. هراس شدی بلند تر صدایشان زدی من هنوز به درخت تکیه بودم به این فکر می کردم چقدر تو ترسویی دختر! چقدر نگران قبیله ی پروانه های دورگردی هستی که زشتیشان نوک زبان هاس..داشتی دور می شدی حتی دورتر از نقطه ی نگاهم..تو رفتی دور شدی ..دور شدی.. نقطه شدی ذره شدی مه شدی محو شدی ... ... ... اما وقتی برگشتی با پر از سبدهای میوه می گویم میوه می گویم سبد اما سبد تو دامنت بود و میوه هایت گل های دامنت که خبری در حال شکفتن داشتن..گفتی بازگشتم اما.. اما تو هنوز حرکت نکردی.. بلند نشدی حتی خیز برنداشتی فقط فقط نظاره ام کردی..!! گفتی میدانی این میوه های تازه و پرملات از کدام آسمان رسیده ان؟ گفتی می دانی دستانم چقدر چیده ان؟ چقدر پر شده ام از خوردنشان؟ گفتی آن دورها،یک جایی که پروانه پر نزده است اما آدمی امرور آنجا را دیدکه تا به حال به این زیبایی ندیده است..گفتم آدمی، زیبایی دیده است که تا به حال ندیده ؟ گفتم می خواهم مرا به آنجای زیبا ببری،دل تو دل ندارم؛باید تند برویم،بدویم؛حتی پرواز کنیم...سرت را تکان دادی و گفتی نمی شود دیگر دیر است من به تو چشم شدم اما تو نگاهت را به من دادی من به تو غبطه خوردم نه برای ترس هایت،غبطه ی من بابت بیداریت بود..گفتی گوشت را به من بده.. کتابت را با دستهای سرخت باز کردی ورق ورق نگاه کردی دور من قدم شدی با صدای بلند خواندی :
آدمی طوری آفریده شده است که نمی تواند بماند.در او شوری ریخته اند، به او خودآگاهی و بینشی داده ان که می داند قله ایی که باید به دست آورد غیر از چیزی است که امروز در آن قرار دارد همین احساس،حرکت انسان را چه در مراحل عالی روحی اش،چه در جامعه اش و چه در تاریخش؛تامین می کند.ضرورت حرکت از ترکیب ما از فطرت ما از ساخت ما مایه می گیرد و به همین خاطر کسانی که حرکتی ندارن مجبورن با تنوع ها خودشان را مشغول کنن،تنوع طلبی نشان دهنده ی نیازی است که ارضا نشده،مثل گرسنه ای که اگر به او غذا ندهند کثافت ها را هم می خورد وقتی آدمی حرکتی ندارد مجبور است خودش را با شکل های مختلف زندگی فریب دهد تا خیال کند که حرکتی دارد.