روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...


محمدرضا شعبانعلی

اینستا: roqaye176



پربیننده ترین مطالب

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

زمانی که بلاگفا بودم متنی در مورد سربازی دخترها نوشتم که بلاگفای عزیزمون از بین بردش.


فکر کنید ما دخترها میرویم سربازی

چقدر من و خواهرم ذوق و شوق داشتیم که برادرمان میرود سربازی

حالا انگار چه تحفه ایست این سربازی اصلا دنیایی داشتیم با این سربازی عشق سربازی بودیم

 همه اش می گفتیم خوش بــ حالت داداش میروی سربازی کاش ما هم پسر باشیم

قیافه ی برادرم دیدنی بود وقتی می دید از صبح تا غروب شب پاهایمان روی 

پاهایمان و داریم از زنگی لذت میبریم .

شاید تنهایی باعث شده بود فکر سربازی قلقلکم بدهد.

همه ی خوشی ام سطل تخم مرغم بود که بروم از حسن آقا لواشک بخرم

توی محله مان هم پاک تنها بودم....

ولی خیلی جالب می شد اگر ما می رفتیم سربازی شما خانه می ماندید.نه؟

من تازگی ها به نتایج عجیبی رسیده ام مثلا خیلی جالب می شد

اگر بعضی از ویژگی هایمان با هم عوض می شد. 

اینکه شما خانه بمانید و ما بیاییم خواستگاری و کنیزتان بشویم هی ما بیاییم خواستگاری،

یک بار.. دو بار.. سه بار

نامه و پیغام بفرستیم که یکدل نه صد دل عاشقتان شدیم؛

 شما هم اِلا و بلا جوابتان منفی ست  و میخواهید ادامه تحصیل بدهید.

مثلا ما به جای شما برویم سرکار اینکه با دستهای سیاه و زمختمان بیاییم دست بوستان.

مثلا حتی اگر هم عروسی کردیم اصلاح نکنیم و ابرو برنداریم.

 دیگر از حرف های زیبا و صورت ملیح هم خبری نباشد.

آنقدر توی  آفتاب بمانیم که پوستمان کلفت بشود 

هی زور بگوییم و پول هم بهتان ندهیم بروید لوازم آرایش بخرید.

مثلا شما بــ جای ما ابروهایتان را بردارید  طلا بیندازید هی موهایتان را رنگ کنید.

رنگاوارنگ از همه رنگ...

مثلا صدایتان دیگر کلفت نباشد دیگر سرکار نروید

انقدر خانه بمانید که پوستتان ملیح و زیبا بشود  . . . برق بزند از زیبایی .

مثلا دخترها هی شماره موبایل بفرستند  و شما ناز کنید که  ما پسران خوبی هستیم.

نجابتمان پس چه می شود؟خیلی جالب می شود مگرنه؟


ای بابا حوصله مان سر رفته دیگر، هی دختر می بینیم و بعد می فهمیم پسر بوده.

پسر می بینیم و بعد می فهمیم دختر بوده.خوب گیج می شویم دیگر سرگیجه میگیریما!

[البته کـــ سربازی ویژگی منحصر بــ فرد]

۱۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۰:۴۰
رقَـیـه ..

به ستون تکیه دادم به بهانه ای آوردمش روب رویم که بشیند،

 چشم هاش مشی بود یک فیروزه هم دور انگشتش .

دستش را برد توی کاسه انار؛ مشت کوچکی توی هوا، معلق انار به دهان می گذاشت...پرسیدم:کلاس چندمی؟...درحال قورت دادن گفت:می خام برم دوم .. یک کمی هم تپل بود.صدایش هم تپل میزد. نگاهش لبریز خجالت... بلند شدم  که ببوسمش یک هو رنگش قرمز شد. او می دوید و من می دویدم دور ستون...محمد هم خنده اش را نتوانست نگه دارد.یک بار هم توی کوچه دیدمش.لباس زیر و یک شلوارک پوشیده بود. ظهر سوز کسی در کوچه نبود .

پشت در خانه شان گیر کرده بود. من را که دید هی خودش را به دیوار می کشید که قایم شود 

می خواست برود توی سیمان های دیوار

وقتی با آن قیافه دیدمش خیلی خنده ام گرفت.

یاد بچگی خودم که صد برابر او حیا داشتم افتادم...

۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۹:۰۱
رقَـیـه ..

راستش را بخواهید میخواهم یک اعتراف کنم،یک اعتراف تلخ.اعتراف خاکی کــ گوشه چشمم را لرزانده.نمیدانم از چه زمانی حس نبودن به من دست داده، شاید وقتی که خدا را فراموش کردم. اما خوب میدانم چه دوران دلچسبی بود، فرقی نداشت چه ثانیه ای در زمان بود فقط بودنم را مهم میدانستم حالا یک طورٍ دیگر شده ام طوری که حرفهای دلم را رک و بی ملاحظه می گویم نباید این طور بود لااقل بعضی وقتها. راستش این اشک ها تمام نمی شوند.این نمکدان ها دیگر شکستنی نیستند؛ اصلا نمکی نیست که نمکدانش باشد.خوب یادم میآید چقدر خدا برایم ابهت داشت دروغ کــ می گفتم می ترسیدم. خدا هم پاداش احترامی که به حضورش میذاشتم را می داد

گوله اشک قل می خورد روی بینی ام دستانم شل می شوند

 چرا که دیگر حضور خدا برایم ابهتی ندارد.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۹
رقَـیـه ..

دفترم را که باز کردم نوشته بودم:

اگر این حرفها ضرورتی ندارد نگو .اگر دلی آزرده می شود؛ نگو اگر حرف حساب نیست نگو

اگر باعث لرزش دل می گردد نگو

ولی هنوز می گویم..میخواهم اما نمیشود.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۱:۲۹
رقَـیـه ..

  خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد است.


دیدم که فاطمه نیست.


خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است.


دیدم که فاطمه نیست.


خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است.


دیدم که فاطمه نیست.


خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است.


باز دیدم که فاطمه نیست.


نه، این‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست. 


«فاطمه، فاطمه است»  

 

از:دکترشریعتی

۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۷
رقَـیـه ..

داشت استدلال می آورد و خودش را راضی میکرد که این کار گناه نیست...


یک نفر انگار از درونش گفت: خودتی!

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۸
رقَـیـه ..

قدیم‌ها که تکلیف نمی‌نوشتیم

با معلم بد می‌شدیم

حالا گناه که می‌کنیم

با آقا ..

۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۰
رقَـیـه ..