حال آدمی رو دارم که حتی به خدا هم دخیل بستن براش بی فایدس
یه جایی گفته بودن غیرت یعنی نذاری رگه های قرمز بیوفته تو سفیدی چشاش غیرت فقط به عربده کشیدن و آسه برو آسه بیا نیست.
الان خودمو تو آینه می بینم تصویر یه دختر بغ کرده از همه جا نومید با چشمای قرمز یه بغض بی هوا تو گلوش که باید خفه خون بگیره و هق هق صداشو نباد کسی بشنوه که این دل هی هربار هر باز غمگین تر میشه و نمیدونه باید برای نخراشیدن آرامشش به کدوم خدای اینجا پناه ببره. یه خدا که میگه ورد زبونتون من باشم و من، ابدا به کسی امیدتونو دخیل ببندید یه خدایی که باید اول حرکت کنی و تو مسیر دویدنت اونم بهت سرعت میبخشه.
من الان حال یه آدمی ام بی پناه که زبون هیچکسو بلد نیست حتی یه اسکناس تو جیبش نداره تا شبشو روی بالش آرامش بذاره آدمی ام که بی انگیزه تو شهر می چرخه و هر لحظه منتظر اینه که صدای نفس های آرومش ببره و همونجا رو آسفالت عابرا دراز به دراز جون بده و حتی شناسنامه برا هویت خودش نباشه همینطور بی صدا و آروم نباشه و نباشه.
سلام
این واقعیت بود؟
قبلا این جور آدمی نبودید
چی شده؟