دوران دوستان
از کودکی تنها بوده ام، تنها. هیچکس مرا بخاطر باورهایم، بخاطر ارزشهایم، بخاطر اعتقاداتم، بخاطر سیرتم، دوست نداشته است. من از کودکی مزه ی هم بازی را نچشیده ام جز با ملیحه که تنها دوو سال با او بودم، اما بخاطر اینکه روستازاده بودم و انصافا ظاهری آراسته نداشتم از سر اجبار و به خواسته مادرش با من بازی می کرد. این را حالا متوجه شده ام. هیچکس مرا درک نمی کند، هیچکس، من حرف های سنگین میزنم شاید حتی حرف هایی که دل را بشکند، اما چرا از من نمی خواهند دلیلش را جویا شوند، چرا انقدر گنگ با من حرف میزنند، چرا حتی یکبار با من حرف نزده اند، چرا حتی یک بار از من نپرسیده اند، چرا؟ چرا؟ من دوران دبستان تنها بوده ام، راهنمایی تنها بوده ام، دبیرستان تنها بوده ام، حتی یک دوست نداشته ام. سال اول دبستان هیچکس مرا دوست نداشت، سال دوم با دختری آشنا شدم که اصلا دوستش نداشته ام فقط از روی تنهایی با او. از مدرسه به مدرسه دیگری انتقالی گرفتم و با دختری آشنا شدم که خیلی دوستش داشتم نامش مینا بود اما رهایم کرد رهایم کرد. سال دوم راهنمایی با همانی که دوم دبستان دوست بودم همکلاسی شدم اما سال بعد او برای همیشه از شهرمان رفت. سال اول دبیرستان دختری با من وارد رابطه شد که بعدها فهمیدم فقط از روی بی کسی با من دوست شده بود، زیرا سال بعد فحش می داد که رهایش کنمو از من تنفر دارد. توی فامیل تنها دختری که همبازی ام بود فهیمه دختر عمه نرگس بود اما نمیدانم چه شد عروس شد و دیگر همبازی ام نبود، من تنها عیدهای نوروز آن هم در حد چند ساعت او را می دیدم و گاه گاهی که به خانه مان می آمد. دختری که همسایه مان باشد نبود اما اگر بود به خاطر آنکه حیا و حجاب داشتم مرا تحویل نمی گرفتند. توی مسجد با مریم آشنا شدم که یک سال از من کوچکتر بود ، همیشه می گفت بهترین دوستش بودم اما فقط دو سه سال با هم آن هم دوران دبستان دوست بودیم و بعد عروس شد و مرا فراموش کرد. من از کودکی دوستی نداشته ام که هرگاه دلم پر می شود از غصه. و دلم می خواهد دردهایم را بگویم اما کسی نیست، کسی که تمام رازهایم را بداند، کسی که نور راهم باشد. همیشه بار تنهایی را به دوش کشیدم، همیشه اضطراب آنکه مبادا بیایند و بی خبر بروند را در دل پروراندم.
ت. 1395/4/18