روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...


محمدرضا شعبانعلی

اینستا: roqaye176



پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

فکر می کنم دیگه این سبک حرف زدنم تکراری باشه. آره هرشب .. که چشمامو رو هم میذارم به این امیدم و به این دخیل ام که دیگه صبح بیدار نشم لا اقل برای چند ماهی .. اما دوباره صبح میشه دوباره بیدار میشم و رویای مردنمو هر شب مجسم می کنم اما مرگ هم به این آسونیا نیست، باید موقعی که جون میدم همه وحشت این چند ساله پرگناهمو پس بدم خیلی میترسم نکنه اون دنیا هم مثل این جا پر از نومیدی باشه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۲۱
رقَـیـه ..

خودمو قبول نداشتم اما باور داشتم به گمانم فرقش رو شاید تنها خودمم که درک کنه. همیشه فکر می کردم تو جمجمه سرم و چشای گردم شیطنتایی جم می خوره که کسی با خبر نمیشه اما واقعیتش یه حقایق نچسبیه که باید پذیرفت... البته .. پذیرفتم به هر نگاهی به سمتت که میاد میخام از شدت حسادت پرتاپ بشم به سمت نا کجاباد. دروغ چرا من یه خورده رزل هم هستم مثلا نمیدونم ذاتم اینطوریه یا نه بخاطر اینه که خیلی حسودم. دوست ندارم کسی جامو تو قلبت بگیره .. میدونم فقط جای منه اما ترس دارم که تو نگاهت تحسین اونا باشه، بگذریم کلا زندگیم به دو بخش قبل تو و بعد تو تقسیم شده. مثلا من قبل تو از آدمای جدید و باهوش و همه چی تموم به طور نفرت انگیزی دوری می کردم بعد تو فکر کن یه آدم حسود لجباز که بگه فقط گاو من ماما می کنه به بخشی وارد بشه که فقط توجه تو رو بخاد و اصلا هم حوصله حواشیه آدمای دوست داشتنی زندگیت رو نداشته باشه می فهمی چقد برام سخته با خودم بجنگم که بهشون حسادت نکنم؟ اما توفیرش چیه وقتی خیره میشم به یه گوشه و تا نرن از دورت قدرت تکلم ندارم

آه من چقد بخت برگشتم خدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۲۶
رقَـیـه ..

broken heart میدونی اصل مطلب چیه ؟؟ اصل مطلب اینه که یا آرزوها انقد تو مشتت اند که درکشون نمی کنی لعنتی ها رو ... یا از بس نداریشون هی خود خوری می کنی. به هر چیزی و هر جایی فکر کنی میرسی و برعکس  وسط بعضی کارایی که انجام میدی و تصمیماتی که می گیری خدا میزنه وسط نقطه ضعفت. 

نمیدونم حکمتش چیه که آدمیزاد همیشه یه طرفه دلش راضی از شرایط فعلیش نمیشه. 

میشه ؟ یعنی میشه دیگه این شرایط کوفتی تموم بشه و دیگه بجای فرار کردن از خیالات خودمو تو خواب غرق نکنم؟

من مثال یه سرباز پیاده و درمانده ای شدم که به جای اینکه بره سراغ زندگیش ترجیح میده بهانه بیاره و مرخصی نگیره و اضافه خدمت بگیره.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۳۹
رقَـیـه ..

از دور که داشتی به سمت من قدم بر می داشتی عینکت رو زدی آفتاب توی چشمات میزد، یه کلاه تابستانی مشکی رنگی گذاشته بودی بالای سرت. به قیافه ات می آمد بر خلاف اینکه مامانی شده بودی.رسیدی روبه روام دستات رو از تو جیبات درآوردی و به طرفم دراز کردی و بعد به روبه رویت خیره شدی و گفتی: خیلی ممنون. محبت کردین. دستت منتظر بود و من هم بی معطلی دفتر و دستک بابات  رو بهت دادم  ... دستاتو تو بغلت جمع کردی و با عجله عینکتو برداشتی و یه نگاه سر سری به برگه های لای انگشات انداختی و مشغول بررسی شدی.. من زیر چشمی نگات کردم از کنج کلاه مشکیت چند تار مو روی پیشانی ات افتادن و سعی داشتی به زور یه چیزیو از توی برگه حدس بزنی چشمهات رو تنگ کردی وسط پیشونی ات خط افتاد، قبل از اینکه سرتو بیاری بالا و ابروهات رو تا بزنی نگاهمو گرفتم و دوختمشون به کفشات... بگذریم که دستام شروع به لرزیدن کردنو قلبم از جای خودش کنده شد لپ گلی شدم یه لبخند زور زورکی تحویلت دادم .. چپ و راستو نگاه کردم .. نگاه ..... نگاه انگاری می خواستی سوال بپرسی، یه نمه جا به جا شدم از زمینی که پاهام بش چسبیده بود.. . زیر چشمی مردمکای آویزونمو آروم و با تردید آوردم بالاتر .... اوهه من چکار کردم ای داد بیداد تو که هنوز وایستادی دختر تو که امانتی رو دادی دیگه.. این چشمات چرا یه طوری اند! خیره به من زل زدی .. زل زدی حتی پلک نزدی سرخ تر از سرخی انار شدم .. درنا صدام زد به خودم اومدم و نگاهمو گرفتم و دوباره سر به زیر شدم و بدون اینکه خداحافظی کنم و منتظر حرفی بمونم ... دویدم. دویدم.. نفهمیدم چه قدر طول کشید چقدر آفتاب کف آسمون  مونده بود و من پشت در حیاط موندم و چقد صدای کوبیده شدن ضربان پی در پی قلبمو شنیدم و مردم و اشک ریختم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۶
رقَـیـه ..