توپش را پسر همسایه با دندان پاره کرده بود، اهل دعوا و ستیز نبود اما پلنگ کوچکی بود که حوصله ی بی انصافی را نداشت؛ شاید حتی دندان هایش تیز تر از دندان های پسر همسایه باشد تا چشم هایش را از بن بیرون بیاورد و با چشمهایش تیله بیندازد اما او اهل بی انصافی نبود،خوب یادم هست از پنجره تماشایش می کردم؛ تیم حریفش که دشمنش به نظر می رسید پنج نفر بودن .. سه نفر که بهش رسیدن با سنگ به سرش میزدن دستشان را به شکمش مشت می کردن لباسش پاره شد من تا سنگ ها را دیدم بی درنگ فریاد زدم:
پس انصافتان کجا رفته؟
دو نفرشان به دور و بر نگاه کردن اما صاحب صدا را نیافتن و دوباره شروع کردن به زدن او.
پله ها را یکی در میان پایین آمدم راه طولی نکشید اما وقتی رسیدم همه شان فرار کردن .. پسرک سنی نداشت از درد توان آه کشیدن هم نداشت، خواستم بلندش کنم که رنگش سرخ و سفید شد و به من گفت: من نمی خواهم به من دست بزنید
همانی بود که یک بار از شدت حیائش می خواست برود توی سیمان های دیوار..
پس انصافتان کجا رفته؟
دو نفرشان به دور و بر نگاه کردن اما صاحب صدا را نیافتن و دوباره شروع کردن به زدن او.
پله ها را یکی در میان پایین آمدم راه طولی نکشید اما وقتی رسیدم همه شان فرار کردن .. پسرک سنی نداشت از درد توان آه کشیدن هم نداشت، خواستم بلندش کنم که رنگش سرخ و سفید شد و به من گفت: من نمی خواهم به من دست بزنید
همانی بود که یک بار از شدت حیائش می خواست برود توی سیمان های دیوار..
خندیدم اما شیرینِ شیرین