همین دیروز بود ، زنگ مهر را نواختیم و مدرسه ای
ساختیم ، در محله ی عشق ، خیابان عقیده ،
کوچه مهربانی ، با سقفی از خورشید ، آجرهایش ستاره ،
ملاتش روشــنایی ، مالامال از اندیشه های بلند، لبریز
از شور و شعــور ، پر از سـرود عطوفـت
و آنگاه اول روز حضور شادمان در کلاس ، ورود خانم معلم ،
برپا و برجا ،بفرماها و .... آمدیم و رفتیم ، آمدیم و خواندیم،
آمدیم و آموختیم ، آمدیم و شنیدیم ، آمدیم و دیدیم ، آمدیم
و فهمیدیم وآمدیم و ماندیم ، نه خودمان که دلمان ،
در کلاسی که بوی خدا می دادآموختیم که ) تشکر (کنیم
از خدا ، پدر و مادر، معلمین و هر کسی که دلسوز ما
بود رقابت ها و رفاقت ها، صحبت ها و مراسم جای
خود را داشت .
تا چشم گشودیم آن آغاز به پایان آمده بود و ما به ایستگاه
تابستان رسیدیم، که می ایستیم نه برای همیشه، که
برای آغاز حرکتی با شکوه تر، گرد خستگی راه ستانیم، روح
و جسممان را به آرامش رسانیم و دوباره از آغاز
می دانم وقتی مهر سال بعد تو را می بینم با خود
خواهم گفت :
ماشاء ا... چقدر بزرگ شده ای ! اما نه به سال نه به جسم ،
که به عقل و شعور ، نه به قد و قامت که به احساس و فهم
می دانم قطره ای، دریا خواهی شد. جویباری ، رود خروشان
خواهی گردید و آن قدر وسعت خواهی یافت که تبلور
اندیشه های بزرگ شوی . می دانم بزرگ خواهی شد ،
بزرگ خواهی شد ، می دانم که تو ایمان داری و می دانی و آن
گاه با تو حرف خواهم زد و حرف خواهم شنید، از زندگی و
رسم خوشایند آن