روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

محمدرضا شعبانعلی

اینستا: roqaye _kargar76



پربیننده ترین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خداحافظ همه ی بچه های بیان» ثبت شده است

داشتم می رفتم و تو جلویم را گرفتی...خواستم بگویم اما نذاشتی..حتی نذاشتی اشک های ماسیده شده ی هرشبم را دست نزنم...داشتم می رفتم اما تو جلویم سبز شدی ...سبز شدی تا دستهایت را بگذاری زیر بغضم و خفه اش کنی...حتی آن روز که دیدمت و روی درخت برایم دست تکان می دادی دعا می کردم ای کاش شاخه های درخت چشم هایت را از بن نابود کند...آمده ام بگویم ..بگویم که چمدانم را بسته ام ...می خواهم این بار تنها بروم، و ته آن اتوبوس خالی بنشینم...جمع بشوم توی خودم بدون تو...

تویی که هر وقت خواستم خودم باشم جلویم را گرفتی و علف هرز من شدی...آخرین حرف را بزنم و بروم 

تو من وجودم بودی،تو خود من بودی.. اما دریغ از بی وجودی خودم...

حالا که وسط خط ایستاده ام و برای همیشه از تو جدا می شوم

 از ته دلم آه می کشم که چقدر برایم مهم بودی و چقدر ثانیه ها از دستهایم ربوده شد...

خدافظ تو


۲۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۴
رقَـیـه ..


شکلک زیباساز-mania-dv.blogfa.comشکلک زیباساز-mania-dv.blogfa.comشکلک زیباساز-mania-dv.blogfa.com

همین دیروز بود ، زنگ مهر را نواختیم و مدرسه ای

 

 ساختیم ، در محله ی عشق ، خیابان عقیده ،

 

کوچه مهربانی ، با سقفی از خورشید ، آجرهایش ستاره ،

 

ملاتش روشــنایی ، مالامال از اندیشه های بلند، لبریز

  

از شور و شعــور ، پر از سـرود عطوفـت

 

و آنگاه اول روز حضور شادمان در کلاس ، ورود خانم معلم ،

  

برپا و برجا ،بفرماها و .... آمدیم و رفتیم ، آمدیم و خواندیم، 

 

آمدیم و آموختیم ، آمدیم و شنیدیم ، آمدیم و دیدیم ، آمدیم

  

 و فهمیدیم وآمدیم و ماندیم ، نه خودمان که دلمان ،

  

در کلاسی که بوی خدا می دادآموختیم که تشکر (کنیم 

 

  از خدا ، پدر  و  مادر، معلمین و هر کسی که دلسوز ما 

 

بود   رقابت ها و رفاقت ها، صحبت ها و مراسم جای

 

خود را داشت .

 

تا چشم گشودیم آن آغاز به پایان آمده بود و ما به ایستگاه

  

تابستان رسیدیم، که می ایستیم نه برای همیشه، که

  

برای آغاز حرکتی با شکوه تر، گرد خستگی راه ستانیم، روح 

 

و جسممان را به آرامش رسانیم و دوباره از آغاز

  

می دانم وقتی مهر سال بعد تو را می بینم با خود

 

خواهم گفت :

 

ماشاء ا... چقدر بزرگ شده ای اما نه به سال نه به جسم ،

  

که به عقل و شعور ، نه به قد و قامت که به احساس و فهم

 

 می دانم قطره ای، دریا خواهی شد.  جویباری ، رود خروشان 

 

خواهی گردید و آن قدر وسعت خواهی یافت که تبلور

 

اندیشه های بزرگ شوی می دانم بزرگ خواهی شد ،

 

بزرگ خواهی شد ، می دانم که تو ایمان داری و می دانی و آن

 

گاه با تو حرف خواهم زد و حرف خواهم شنید، از زندگی و

 

 

رسم خوشایند آن

۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۷
رقَـیـه ..