این قصه واقعی که خیلی وقت پیش توی بلاگفا نوشتمش
رو دوباره مینویسم تا مروری بشه هرچند کـــ تکراری باشه.
فاصله ی خانه شان تا بیمارستان زیاد است؛صبح ها می دود تا به مترو برسد می دود،تا به ایستگاه برسد،می دود تا چه کند در بیمارستان؟ زن که باشی وقتی پای احساست وسط بیاید هیچ منطقی تو را قانع نمی کند،هیچ منطقی. می دود تا رئیس بیمارستان را از کارش راضی نگه دارد که بله سر موقع میآیم و سر موقع میروم. نمی خواهد شوهر علیلش با آن ویلچرقراضه سر پستش حاضر شود. اصلا می شود شوهرش هر روز بدود؟
چطور بدود؟با ویلچر؟ مگر می شود؟ روی صندلی راهرو نشسته ام...
یک زن حال درمانده ای دارد قیافه اش داد میزند آبدارچی است؛
لیسانس پرستاری شاگرد الف دانشکده و آبدارچی؟مگر می شود؟
منتظر لیلی دختر دایی ام پرستار همین بیمارستان لیلی دیپلم انسانی یک ماه دوره پرستاری را آموزش می بیند..و صبح خروس خوان پیشبند سفید می پوشد و آمپول به دست به جان بیمارها می افتد. خدا می داند چقدر اشتباهی آمپول میزند... راستش را بدانی رئیس بیمارستان راه این دو زن را عوض کرد؟ امضای انگشتانش سرنوشتشان را عوض کرد.
دلم برای لیلی می سوزد که راه را عوضی می رود.دلم برای بچه لیلی می سوزد. مگر حق او نیست حلال مزه کند...که معصومیت پاکش از الان حرام مزه نکند. دلم برای آن زن آبدارچی که مجبور است هر روز بدود می سوزد.دلم برای پسرهایی که با عدالت سربازی میروند می سوزد..پست بسیجی که معافی باجناقش را امضا کرد.دلم برای حمید که می گوید تا پارتی نداشته باشی نمی توانی وکیل بشوی دلم برای اومی سوزد که آنقدر در دفترش پارتی مثل نقل و نبات پاشیده می شود که عدالت قاضی دادگاه را باور ندارد دلم برای خودم می سوزد دلم برای همه مان می سوزد دلم ..دلم...
برای دایی ام که با افتخار آشنایش را به رخ می کشد.
از: دکتر علی شریعتی