آن روز عصر بود، عصر بهاری مه گرفته..توی حیاط داشتم لباسهامان را پهن میکردم روی بند.آنقدر حجم لباس های جورواجور سنگین بود که جایی برای جوراب هام نمانده بود، همه ی لباسهای تنم خیس آب شده بود.بادهم شروع کرد به وزیدن خودش.از آن طرف چند تکه پارچه ی سفید روی زمین پخش میشوند. حوصله ندارمهام به پچ پچ افتادند.دستم را بردم به طرف سبد لباسها که جورابهام ته آن پلاس شده بود. جورابـهام! حالا مامان از پشت لباسها سرش را می آورد بیرون و رو به من اشاره می کند که پرت کنم..پرسیدم چرا؟ گفت: جا که نیست میخوام بذارمشون روی دبه.به دبه های کثیفی که کنار شیر آب بودند نگاهی انداختم، چه دبه های کثیفی! بعدش آمپرم زد بالا..چشمهام از عصبانیت داد میزدند.گفتم: نه کثیف اند،دستش را دراز کرد، عصبانیتم دو برابر شد. مادرم وقتی که دید دستم را کشیدم راهش را کج کرد و دو تا تیکه پارچه سفید نم دار را از روی موزائیک ها برداشت و روی دبه ها گذاشت. دوباره دستش را دراز کرد که این بار حتما بدهمشان ...توی چشمهاش موج میزد کــ حوصله ام را ندارد؛ همه ی وجودم خشم و خروش بود..دستش روی هوا چرخ میزد ...منتظرم مانده بود. فقط نگاهش کردم،دستش را آورد پایین به مادرم نگاه کردم به چشمهاش، به پاهای چروکیدهش . گفتم ارزشش را دارد؟ ارزش دارد بگویی: نه؟ آن هم وقتی میدانی که واقعا ندارد..جورابهایم کثیف شوند؟ یا از قیافه ام بخواند چقدر ته دلم سرزنشش میکنم کــ روی دبه ها جای مناسبی برای جورابهام نیست.یک هو بــ خودم آمدم،گفتم چشم مامان گلم خدمت شما.سبد را برداشتم که بروم ..برگشتم..مادرم را نگاه کردم؛ دستش را روی کمرش گذاشته بود چند روز هم موهاش را شانه نکرده ..خودش هم مدام می گوید چشم سمت چپش سوز دارد. و حالا من هی با خودم بگویم ارزشش را دارد؟؟که دلش را برنجانم؟
آن هم بــ خاطر جوراب هایم؟جوراب هام!
صبح کــ به مدرسه رفتم جوراب هایم دو رنگ شده بود.
یک ورش قهوه ای کمرنگ یک ورش سفید پنبه ای .
فکر کردم خیلی هم توی چشم نیست.