کم آوردم در حدی که دوست دارم مغزمو دربیارم و همه ی فکر ها و حرف ها رو بریزم رو دایره تا یاوه گویی نکنم. مغزم آلزایمر وحشتناکی گرفته از خودش خسته شده که نتونسته به عالی ترین درجه آرزوی خودش برسه. فقط چند درجه کافیه تا من و ذهن خسته ام قرار پیدا کنه، فک نمی کنم هیچکس اندازه من رو زمین خدا تا این حد نا امید و ناکام پیدا بشه. یکی بیاد ... دستمو.. از تو ی کلم که مدام میزنه به پیشونیش سفت بگیره .. اخه همش به خودم خرده می گیرم . چرا بعضی هاتون اجازه حتی یک سره سوزن بی میلی و بد بینی رو به ذهنتون راه نمی دین؟عهده کاش یه دوست بیاد منو از زمین بلند کنه و با خودش به فراش آسمونا ببره. من دارم اذیت میشم دارم از پژمردگی ریز و کوچیک میشم. هوووووووف