بد شد..
بدتر از همه اینکه مو به موی داستان زندگی ام شبیه به رمان های خیالی نویسندگان رقم خورد. سرگردانی ام اما شبیه به اولین خواب ترسناک دوران کودکی شده است. اینکه در سن و سالی ام که بالغ و عاقل و رشید و سالم هستم اما هنوز درنیافتم که بایستم روی دو پا. سراسر کودکم، همه ش بغض و ترس، نه بزرگ فکر می کنم و نه بزرگوارانه رفتار. نمیدانم شاید بخش اعظم رفتار و گفتار زبانم که از ریشه وجودم فوران می شود به خاطر دندان عقل ته دهانم باشد که تازه ریشه دوانده.
آدم های خرد را تصور کن که روی یک پا بایستند اخمو و طالب هر دستور دادنی و اطمینان هر تصمیمی از طرف خودشان به سود خودشان. نه ضرر و زیانی را و نه آدمی را که حقی دارد، برایشان قدری هم اهمیت ندارد، من همان «هم» نیستم.