روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...


محمدرضا شعبانعلی

اینستا: roqaye176



پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

به نظرم ذات آدمیزاد بین داشته ها و نداشته هاش چه از دستشون داده باشه یا قرار باشه دیگه نداشته باشدشون و هزار دلیل دیگه که باعث بشه داشته ها و نداشته ها جایگاهشون تغییر کنه نسبت به همدیگه، یه فرق گنده و اساسی میذاره اونم اینه داشته ها به وضع خنده داری دیده نمیشه و نیاز بهش حس نمیشه و بارها هم گفته شده که نباشه هم مهم نیست در صورتی که نداشته ها از دوردست خیلی قشنگ و هیجان انگیزه و بدست آوردنشون رویای محض هست. نداشته ها بیشتر حس میشن بیشتر دیده میشن همیشه تو مغز آرزوهامونه توی لحظه به لحظه زندگی هامون جاریه منتها برعکس داشته ها اند با این که امکانات و سرویس دهی های جسمی و عاطفی و روانی همیشه هستند و ما اون هارو محو کردیم و چسبیدیم به نداشته های واهی.. نداشته های توهمی که شاید حتی هیچوقت بهشون نرسیم!!!!!! اما شدن مغز لحظه به لحظه زندگیامون.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۰۱:۵۰
رقَـیـه ..
چشمات.. چشمات... چشمات ...
اگه بری .. اگه برم .. 
بدون همدیگه .. بی وجود همدیگه ..
چشمام.... چشمام... چشمام..
بدون حتی داشتن خیال هم .. تو غربت این نگاه های زبر و کند تو اگه بری و من اگه برم ........... چشم هامون تا ابد به دنیاکه دنیاست تا عرش و آسمون بی «قرار» میشند. تمام میشیم از بین میره این همه روشنایی . 
اگه بمونی اگه نریم .. اگه نریم!!!  اگه این آتش بس لعنتی و مضحک سوت بکشه و خلاص بشیم آه .. اگه از بین بره این جنگ یک طرفه، دو طرفه...چشمات، چشمااااام!!! نوید صلح میدن صلح آشتی.. آشتی همیشگی .. ماندنی.. آخ اگه نریم !؟!؟

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۸ ، ۰۰:۲۴
رقَـیـه ..

دیشب بود ؟ نه. پریشب بود آره نشسته بودم پشت پنجره روی صندلی روی دو زانوهام .. حتی الان که داره مرور میشه تو ذهنم .. گریه شروع می کنه و چشمام شر شر اشکه.. نشستم رو دو زانوها درد حالیم نبود بغضی که چند ماه بود تو گلوم حبسش کردم ترکید تا حرم آقاجان رو دیدم انگار ده سال بود انقد خودشو ازم محروم کرده بود انگاری یه دخترکوچولو عرب بی پناه بودم توی شهر تنگ و تاریک .. انگار از آغوش مادرش سر خورده بود و نمی تونست حتی با ادای کلمات «کمک کنید» هم توجه باقی رو به خودش بکشونه. چقد می درخشید گنبدش چقد حالمو دگرگون کرد چقد دلتنگتون بودم آقا. چقد گم بودم چقد گنگ بودم چقد تا سحر گریستم و بغضم تمومی نداشت..

دیگه بهتون عادت کردم دیگه بهتون عادت کرم ... دیگه فقط حالم رو شما خوب می کنی.


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۲۱:۵۵
رقَـیـه ..

چند روزه میخام شروع کنم کتابچه های قانون رو بخونم و شده حتی فقط ناخونک بزنم ولی ... حوصله ام نذاشته و نیومده:)  میخاستم یه سری عادتای ناجورمو بذارم کنار ولی ... حوصله ام نیومده! خواستم بپرم سر کوچه همساده بشینم کنارش تمرین کنم آداب معاشرتو ! تا کم کم از لاک خودم بیام بیرون تو جامعه بگردم ولی  جناب حوصله و دل خوش نیومده باهام خلاصه من هر چی ندارم از این حوصله نیومده من هست...

کم کم باید بشینم براش از معایب بی هنری و کم تحرکی و زخم بستری بگم تا بلکه به زور هم که شده چند صباحی همراهیم کنه.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۸ ، ۰۰:۰۶
رقَـیـه ..