دارم به این فکر می کنم که روزهایی بود .. شب هایی بود پر از حرف و حرف.. روزهایی بود بدون کدورت و بد بیاری.. شبای پر ستاره آسمون زمین رو از ذهنم برداشتم.. هوای نم ناک عاشقانه گذشته ها رو. هوا، هوای حسرت روزهای شعف و شوق کودکی، نوجوانی و حالا جوانی....!!! به سرعت برق و باد روزهایی هم خواهد آمد که دوباره دست غمها و تنهایی ها رو بگیرم و با خودم غرقشون کنم. راستی که چه زود میگذره. انقد تند و بی پروا که اگر ساعتی غصه بر باد رفته ها رو بخوری و هی تلنباری از غصه ها رو جمع کنی و دست روی دست بگذاری و همه اش آه سوزناک بکشی فرصت دویدن از دستت خارج می شود...و یه هو به خودت بیایی و ببینی داری مرز چهل سالگیت رو هم رد می کنی اما نه برای خوب بودن و رویاهات تلاش کردی و نه برای جنگیدن با حسرت ها. هر چقد حسرت خوردی بس است، بلند باید بشی ... اون هم نه از مدت مقرری که میخاهی معین کنی... از مدتی باید برای رفتن به دنبال آرزوها و نقاط درخشان زندگیت، حرکت کنی که مصمم باشی دیگه هرگز حسرت کارهای نکرده رو نخوری و هرگز،هرگز اشتباه ها رو تکرار نکنی.