اگه هیچ کاریو تو این دنیا بلد نباشم در عوض تو چیدن کلمات جورواجور کنار همدیگه ٱستادم:/ تنها جایی که آرومم می کنه یه جای نسبتا تاریکه که بتونم بنویسم از همه چیز و همه حروفی که آزرده ام کردن .. حتی وقتی انقد خوشحالم نمی تونم با زبونی که تو دهنمه به همه ابراز خوشحالی کنم هم. من تو نوشتن اتفاقات تاریخی و احساسی فوق ماهرم تو وصف کردن احوالاتم اما همینایی که دارم مینویسم رو نمیتونم بیان کنم . خوب یادمه از همون بچگیام که یاد گرفتم انشا بنویسم دفترچه خاطراتی بهم زدمو و دیگه لام تا کام از احوالاتم و راست و دروغ و شیطنتام به احدی حرفی نزدم! دیگه رفته رفته صدامو فراموش کردم.. همه عالم و آدم به به می کردن که چقدر بچه سربه راه و مؤدبی ام. کم کم حرفی برای گفتن به نزدیکام پیدا نکردم و حتی حرف زدن باهاشون برام سخت و طاقت فرسا شد، هیچ لذتی با هم صحبتی دفترم پیدا نمی کردم. دیگه اگه روزی یه خط نمی نوشتم روزم شب نمی شد. اما با همه این ها حرف زدن و یاد نگرفتم و فقط عین مونگلا لبخند میزنم
همیشه باید بنویسی تا آروم شی، تا کسی قبل از تموم کردن حرفات قضاوتت نکنه تا ایطوری آروم شی...