زمان میبره بعضی چیزهارو درک کنیم و به دیگران هم یاد بدیم و بازهم زمان میبره که بتونی هضمش کنی و برای خودت طرح کنی که بله همیشه... همیشه ... معمای دفتر روزگار درست از اون اوج درموندگی طرح میشه. یه کرداری، حرفهایی، آرزویی دیگه اون نو بودن قبلا رو برات نداره از کهنگی به عتیقه تبدیل میشه و حتی این آرزوهه انقد توی روزمرگی دیگران مهمه و حسرت بدست آوردنش رو دارن اما برای تو فقط یه خاطره از آرزوته و اصلا بهش فکر هم نمی کنی و عاقبت همین جایی که هستی و ایستادی و به آرزوهای جدید فکر می کنی و به چیدن همزمان به وقوع پیوستن تک تک شان نگاه می کنی ، آرزوی کهنه ای که نوی بقیه است برات شکوفا میشه و میوه میده.
همیشه... همیشه... نقطه پایان اول راه است.