روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...


محمدرضا شعبانعلی

اینستا: roqaye176



پربیننده ترین مطالب

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

 همیشه آب موجب خاموشی شعله های سوزان نمیشه هرچند که آب تضاد واقعی مسئله آتش محسوب میشه.. چه بسا ریختن یه سطل آب شعله های آتش رو جریحه دارتر کنه، جالبه برام اینکه همیشه راه حل درست، برای یک بن بست که راه حل همون راهه، اما بعضی وقتا راه و طولانی تر می کنه. 

حتی وقتی خود کلید واقعی یه قفل رو می چرخونیم باز نمیشه نه که اشتباه بچرخونی ها، نه.. راهش درست نیست، راه حل درستش الان درست نیست


موقعیت ها مهمه

اینکه کی آب رو بریزی روی آتش

کی شروع کنی 


+مثلا همین خدا وقتی تو هشت سالته بهت کامپیوتر نمیده تجربه نمیده اما وقتی رسیدی به سی سالگی شروع می کنه به برآورده کردن آرزوهایی که حالا باید برآورده بشن انگاری تو هشت سالگی با این که هم آرزوت قشنگ بوده هم درست. اما موعدش حالا شده

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۳۰
رقَـیـه ..

شنیدی که گفتن فلانی جونش رو هم برای دوستاش میده؟ شنیدی گفتن فلانی انقد آدم خوب و با معرفتی هست که هر وقت که بخوای در دسترسه، هواتو داره.. همه جوره پایه س، اصلا نه نمیاره، تا حالا اخمشو ندیدیم... اصلا ناراحت نمیشه اگه بشه زوووود می بخشه، اون هرجور که ما خوشیم، خوشه. 

حتما شنیدی. بعضی هامون در عین حال که خوبیم و ادب و مرام داریم و واسه ی همه آدما بخصوص عزیزامون سنگ تموم محبت و خوشی رو میذاریم اما حاضر نیستیم برای خودمون ارزش قائل بشیم حرمتارو حفظ می کنیم، نصیحتای بزرگامون و رو جفت چشامون میذاریم از آمال و آرزوهای شیرینمون میزنیم که یه عده تاییدمون کنن و مبادا یه روزی به خاطر این که  گفتیم بالا چشتون ابروس برند و تنها بذارنمون.. دست رد به سینشون نمی زنیم هر چی که بگن می گیم چشم به خیالمون چقدرم که ما خوبیم

حتی خدا هم این خوبیارو قبول نداره چون جلوی ارادت و گرفته و نمی تونی خود واقعیت باشی. اگه خوبی کردیمو خودمون بودیم اون وقت خدا راضیه


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۳۹
رقَـیـه ..

یه سِری موجودات هستش به اسم خودشیفته، که فکر می کنن فقط اونا هستن که می فهمن، درک و معرفت دارن... خیلی قشنگ و تر وتمیز بلدن حرف بزنن، قانع کنند.. حتی با صحبتای کوبنده و حماسیشون دیگرانُ وادار به تسلیم به نفع خودشون می کنند، طبق تحقیقات بنده این سری از موجودات تنها با این هدف بدنیا اومدن که فقط حرافی کنند و بگن و بگن و بگن که شنونده سراپا گوشِ از همه جا بی خبر حرفای به ظاهر درست و منطقی و صد در صد کاربردیِ اون ها رو بفهمن.. و حتی عمل کنند.. 


باشه اصن شما خووووب، شاهکار.. والا :)

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۳۷
رقَـیـه ..

یک سی دی دهه هشتادی لای منوی سی دی ها که مازیار فلاحی داخل اون فیلم حرف میزد.. اینکه از موقعی که یادش میاد آرزوهاش رو نوشته خط خطی شون کرده .. لای برگه های دفترچه جونیش :| منم نوشتم:دی

همه آرزوهایی که محال بود، غیر محال .. نصفه محال.. پر شد، انقد که دفترچه جونیم نای نفس کشیدن نداشت یادمه یکی از آرزوهای غیر محالم یاد گرفتن و فوق فووول شدن درس ریاضی بود.. کلاس ریاضی که برام زجرآور بود و تصمیم گرفتم تلاش کنم و پایان هر ارزویی صلوات درج می کردم اما انگار اون روز وقتی امتحان ریاضی رو افتضاح شدم مصمم شدم دیگه آرزویی نداشته باشم:)) از مدرسه که رسیدم به محض یادآوری امتحانم دفترچه مو آتیش زدم و زار زار اشک ریختم 


+ باید اعتراف کنم به چند تا از آرزوهایی که ته دفترچه جونیم نوشتم رسیدم..

لیست بعضی آرزوهای دفترچه ام:


_زیبایی

_قبولی دانشگاه

_میز تحریر

_عشق پر شور

_ گوشی لمسی

_ احتمال نود درصد زندگی در جایی که دوست داشتم:)

_ رسیدن به سن18 سالگی:|

_و ....


۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۱۹
رقَـیـه ..

احتمالا شما هم دورانی که خیلی کوچک بودید و نقلی صدایتان می کردند و حتما یا داداشی دوچرخه زنگ داری داشته یا خودتان داشته اید. یک مدتی بود همش خواب یک خانه میدیدم و توی خواب که وحشتناک ترین خواب های عمرم به حساب می آمد همه اش کوچک بودم و تنها همان خانه ای به کابوسم خودنمایی می کرد که موقع بچگیم زندگی می کردیم. از خاطراتش همین بس که درخت توتی بود باغ های فط و فراوانی بودن. بید و تنور سیمانی و قدیمی دهشتناک و دریچه پشتی حیاط خلوتش با تاریکی خوفش. و یک پشه بند و بع بعِ بزغاله مان. هعی داشتم می گفتم کجا بودم؟ هان .. خواب .. چه خواب هایی مدام کابوس آنم فقط توی همان چار دیواری های دوران بچگی با همان هیبت تنها با تفسیر که همیشه شب و تاریکی به جای خورشید و روشنایی به روح خانه ام می آمد. همین



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۳۰
رقَـیـه ..

وقتی یکی رو خیلی می برید بالا... بالا.. حرف زدن در مقابلش مثلِ قورت دادن زهرِ.. جدی؟ اصلا تمرکز نداری، هی تند تند پلک میزنی، نگاهت رو می چرخونی شده الکی می خندی تا طبیعی به نظر بیای... مخصوصا اگه با حرفات مخالفت هم بکنه.. اگه اعتماد به نفس داشته باشی هم همین طوره؟ نمیدونم شاید من اعتماد به نفسِ پایینی دارم که روبه روی همچین انسان هایی مقاوتم رو از دست میدم و رشته افکارم از دستم در میره.. 


+ باور نداریم که ما هم می تونیم از بالاتر هم بالاتر بریم، قانون زندگی قانون باورِ.

خودت میتونی انتخاب کنی بعد تلاش کنی که بتونی، برسی.

یا میتونی یه کرمِ خاکی باشی یا یه پروانه ... :)


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۰۴
رقَـیـه ..