روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

محمدرضا شعبانعلی



۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گفت ازش گل بخر» ثبت شده است

.

.


صبح خروس خوان است و در حال آماده شدن لقمه ای از مادرم می گیرم و به مدرسه راهی می شوم.

زنگ در را می زنن حتما مشتی روزنامه آورده..علی با دوچرخه اش در را باز می کند..

رعنا را می بینم که از لای در سرک می کشد و بعد از پله ها پایین می آید.

قرار نبود صبح به این زودی خانه مان بیاید،اصلا قرار نبود بیاید.

_ سلام رعنا

جواب سلامم را نمی داد،لام تا کام چیزی نگفت؛شاخه های خشکیده ی درخت را می کند

و توی حلق ماهی ها می ریخت اصلا هم نمی دانست چه کار می کند.

_ چیزی شده...؟ صبح به این زودی.. آفتاب از کدوم طرف در اومده..

دستش را جلوی صورتش گرفت،یک دفعه زد زیر گریه.. اشک هایش سرازیر شد..

علی روی دوچرخه ی درب و داغانش ثابت  ماند. دستش را گرفتم و بردم توی کوچه حرفی نزدم

رعنا شروع کرد به صحبت:

_ اون پسره گلفروش...همون که ازش محمدی  می خریدیم..همون که... سر چهار راه..

گلفروشی سر چهار راه محمدی داشت ..

 سکسکه می زد حرفش را یکی در میان می زد..اشکش را مزه کرد دوباره شروع کرد:

_ یادت میاد ... من از اسفند دیگه ازش ... محمدی نخریدم

هر روز میومد دفتر نشریه .. یه دونه گل با ربان میذاشت لای در دفتر...

یه روز که از دسش عصبانی شدم  گلش رو ور داشتم... زدم تو صورتش.. گفت.. گفت ..

از من خواستگاری کرد منم به خاطر اینکه ردش کنم گفتم بره جبهه.. نمی دونستم بلند میشه میره جبهه

صدای کوبیدن در خانه آمد علی بود که در چند قدمی مان نگاهمان می کرد

رعنا کیفش را برداشت بلند شد که برود علی جلویش را گرفت و محکم به پای رعنا لگد میزد.

هر چه قدر مانع علی شدم زورم بهش نمی رسید رعنا ناخودآگاه هلش داد علی روی آسفالت ها پخش شد

بالای سرش نشستم دستم را توی موهای فرفری اش بردم صورتم را به چشم هاش نزدیک کردم

_ علی یک هویی چت شد؟

بغضش ترکید منتظر بود تا کسی اسمش را بگوید تا بهانه گریه اش جور شود هوا خیلی سرد بود ترسیدم تب کند.

مامان فرزانه صدایم می کند... ساکت بودم، از کارهای علی چیزی حالیَم نمی شد

مامان فرزانه جلویم می نشیند دستم را تکان می دهد

حرف هایش را می شنیدم حتی معنی کلماتشان را که وقتی با علی همزمان گریه می کردن...

مامان فرزانه سراغ علی را گرفت که:

_علی از صبح پیداش نیست مطمئنی با رسول رفتن کفترهای پشت بوم رو ببین...

_ نه مطمئن نیستم

_ پس چرا انقد راحت نشستی

به مامان حق می دادم از هیچِ کارهایمان خبری نداشت. مامان چای می ریخت اما دلم می خواست پایم را بردارم و بروم پشت بام با علی و رسول گرم بگیرم رسول حرف های قلنبه سلنبه زیاد می زند  برعکس علی حرف نمی زند به قول خودش حرف من حرفِ حسابِ.. حیاط امشب گرم شده است تکه های روزنامه وسط حیاط پخش وپلا ان. خبر جدیدی ندارن فردا مدرسه ها تعطیل ان.چای م سرد شده سایه ی روی دیوار توجهم را جلب می کند سایه ی علی بود که روی تخت نشسته بود و داشت کبوتر رسول را نوازش می کرد. علی تا مرا می بیند بلند می شود که پرنده را پرواز دهد جلو رفتم تا سر صحبت را باز کنم سرش پایین بود هنوز اشک هایش را نشسته بود و به سفیدی زده بود.

حوصله ی مرا نداشت خواست برود که دستش را گرفتم و به صورتم چسباندم روی دو زانو نشستم تا خوب نگاهش کنم بازویش را گرفتم تا گرمای تنش را پیدا کنم اما سرد بود .. یخش آب نشده بود ..

_ علی چرا با من مگه غیر از تو،مامان فرزانه با کی نفس می کشم..؟من گفتم بره جبهه اونم بی خبر...؟

_ بابا خودش گفت،تو نمی دونی

_ بابا چی گفتِ؟

_ گفت ازش گل بخر


ـــــــــــــــــ

ادامه ش رو بعدا می نویسم:)



۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۲
رقَـیـه ..