روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

محمدرضا شعبانعلی



۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرواز پروانه شدی» ثبت شده است

تو نه ! دختر شجاعی نبودی من هم نبودم اما مدعی ترس نبودم تو اما ترس را با همه ی وجودت می پذیرفتی. به ساقه های زرشکیِ جوانه نگاه می کردم،تو اما شاید پروانه ها را تا دمِ چشمه دید میزدی شاید می ترسیدی باد به آب بزند و آب پروانه ها را غرق خود کند.. پرسیدم: باز هم کتاب می خوانی همه اش کتاب کتاب ... می آیی برویم بالای درخت؟ قول میدهم خوشه بزرگترش را به تو بدهم. اما گفتی : پروانه ها خبری دارن..! من خندیدم البته تو هم. اما تو با غمِ آن. من با نهایت مسخره ش..گفتی صدای آب چقدر تند دارد می آید تراکتور نمی زند گفتم: لابد خراب شده است... به آب خیره شدی که: پروانه ها... پروانه ها...پیدایشان نیست چرا روی آب نمی زنن! کتابت را توی کیفت جا دادی. هراس شدی بلند تر صدایشان زدی من هنوز به درخت تکیه بودم به این فکر می کردم چقدر تو ترسویی دختر! چقدر نگران قبیله ی پروانه های دورگردی هستی که زشتیشان نوک زبان هاس..داشتی دور می شدی حتی دورتر از نقطه ی نگاهم..تو رفتی دور شدی ..دور شدی.. نقطه شدی ذره شدی مه شدی محو شدی ... ... ... اما وقتی برگشتی با پر از سبدهای میوه می گویم میوه می گویم سبد اما سبد تو دامنت بود و میوه هایت گل های دامنت که خبری در حال شکفتن داشتن..گفتی بازگشتم اما.. اما تو هنوز حرکت نکردی.. بلند نشدی حتی خیز برنداشتی فقط فقط نظاره ام کردی..!! گفتی میدانی این میوه های تازه و پرملات از کدام آسمان رسیده ان؟ گفتی می دانی دستانم چقدر چیده ان؟ چقدر پر شده ام از خوردنشان؟ گفتی آن دورها،یک جایی که پروانه پر نزده است اما آدمی امرور آنجا را دیدکه تا به حال به این زیبایی ندیده است..گفتم  آدمی، زیبایی دیده است که تا به حال ندیده ؟ گفتم می خواهم مرا به آنجای زیبا ببری،دل تو دل ندارم؛باید تند برویم،بدویم؛حتی پرواز کنیم...سرت را تکان دادی و گفتی نمی شود دیگر دیر است من به تو چشم شدم اما تو نگاهت را به من دادی من به تو غبطه خوردم نه برای ترس هایت،غبطه ی  من بابت بیداریت بود..گفتی گوشت را به من بده.. کتابت را با دستهای سرخت باز کردی ورق ورق نگاه کردی دور من قدم شدی با صدای بلند خواندی :


آدمی طوری آفریده شده است که نمی تواند بماند.در او شوری ریخته اند، به او خودآگاهی و بینشی داده ان که می داند قله ایی که باید به دست آورد غیر از چیزی است که امروز در آن قرار دارد همین احساس،حرکت انسان را چه در مراحل عالی روحی اش،چه در جامعه اش و چه در تاریخش؛تامین می کند.ضرورت حرکت از ترکیب ما از فطرت ما از ساخت ما مایه می گیرد و به همین خاطر کسانی که حرکتی ندارن مجبورن با تنوع ها خودشان را مشغول کنن،تنوع طلبی نشان دهنده ی نیازی است که ارضا نشده،مثل گرسنه ای که اگر به او غذا ندهند کثافت ها را هم می خورد وقتی آدمی حرکتی ندارد مجبور است خودش را با شکل های مختلف زندگی فریب دهد تا خیال کند که حرکتی دارد.


 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۶
رقَـیـه ..