روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

محمدرضا شعبانعلی



۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانش عشق» ثبت شده است


شکلک زیباساز-mania-dv.blogfa.comشکلک زیباساز-mania-dv.blogfa.comشکلک زیباساز-mania-dv.blogfa.com

همین دیروز بود ، زنگ مهر را نواختیم و مدرسه ای

 

 ساختیم ، در محله ی عشق ، خیابان عقیده ،

 

کوچه مهربانی ، با سقفی از خورشید ، آجرهایش ستاره ،

 

ملاتش روشــنایی ، مالامال از اندیشه های بلند، لبریز

  

از شور و شعــور ، پر از سـرود عطوفـت

 

و آنگاه اول روز حضور شادمان در کلاس ، ورود خانم معلم ،

  

برپا و برجا ،بفرماها و .... آمدیم و رفتیم ، آمدیم و خواندیم، 

 

آمدیم و آموختیم ، آمدیم و شنیدیم ، آمدیم و دیدیم ، آمدیم

  

 و فهمیدیم وآمدیم و ماندیم ، نه خودمان که دلمان ،

  

در کلاسی که بوی خدا می دادآموختیم که تشکر (کنیم 

 

  از خدا ، پدر  و  مادر، معلمین و هر کسی که دلسوز ما 

 

بود   رقابت ها و رفاقت ها، صحبت ها و مراسم جای

 

خود را داشت .

 

تا چشم گشودیم آن آغاز به پایان آمده بود و ما به ایستگاه

  

تابستان رسیدیم، که می ایستیم نه برای همیشه، که

  

برای آغاز حرکتی با شکوه تر، گرد خستگی راه ستانیم، روح 

 

و جسممان را به آرامش رسانیم و دوباره از آغاز

  

می دانم وقتی مهر سال بعد تو را می بینم با خود

 

خواهم گفت :

 

ماشاء ا... چقدر بزرگ شده ای اما نه به سال نه به جسم ،

  

که به عقل و شعور ، نه به قد و قامت که به احساس و فهم

 

 می دانم قطره ای، دریا خواهی شد.  جویباری ، رود خروشان 

 

خواهی گردید و آن قدر وسعت خواهی یافت که تبلور

 

اندیشه های بزرگ شوی می دانم بزرگ خواهی شد ،

 

بزرگ خواهی شد ، می دانم که تو ایمان داری و می دانی و آن

 

گاه با تو حرف خواهم زد و حرف خواهم شنید، از زندگی و

 

 

رسم خوشایند آن

۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۷
رقَـیـه ..

ﺑﺬﺭ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﮑﺎﺭﻡ، ﺩﺭ ﺩﻝ

ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﺎﺑﻢ

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺮﻭﻡ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ

ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩﻡ، ﻋﺮﺿﻪ ﮐﻨﻢ

ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺨﺮﻡ

ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ

ﺑﻪ ﺳﻼﻣﯽ، ﺩﻝ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻢ

ﺑﮕﺬﺭﻡ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺭﻓﯿﻖ ، ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﺩﻡ ﺩﺭ

ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺪﻭﺯﻡ ﺑﺎ ﺷﻮﻕ

ﺗﺎ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺳﺪ ﻫﻤﺴﻔﺮﯼ ،

 ﺑﺒﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻣﺎﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ

ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﻬﺮ ﻫﻢ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﯾﺴﺖ

ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ

ﺑﺎﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻢ، ﮐﻪ ﺩﮔﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﯿﺴﺖ

ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﯾﺮ ﮐﻨﻢ ،ﻣﻬﻠﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺮﺍ

ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﺒﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﻓﺖ

ﻭ ﺷﺒﯽ ﻫﺴﺖ، ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ


                                        (( فریدون مشیری))


۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۹:۵۳
رقَـیـه ..