روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

محمدرضا شعبانعلی



زندگی

دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۶ ب.ظ

امروز که با آن آقای راننده به شهر خودمان برگشتم و بوی شهر خودمان، چایی های صلواتی اش و چراغ مسجدش را دیدم، خدا را شکر کردم زنده برگشتم، چهار بار راننده می خواست یا چپ کند یا برود توی دره، موقعی هم که پشت کامیون ترمز زد و خانم بغل دستم یا ابل فضلی گفت که چهار ستون جاده به لرزه درآمد، چقد سکوت کردم که به آن آقا چیزی نگویم، یک لحظه خودم را جای او گذاشتم خب خطا بود دیگر.. یادم هست توی دفترچه یادداشتم نوشته بودم اگر قرار است بمیرم محرم بمیرم.. شاید باورتان نشود اما از خواسته ام هزار بار پشیمان شده بودم.. همش می گفتم توبه نکردم.. وای چقدر نماز قضا دارم.. چقدر کارای ناتمام داشتم.. امروز خدا به من رحم کرد.. تازه کمربند را نبسته بودم.. بعدش چقدر با عشق کمربندم را نگاه کردم.. 

۹۵/۰۷/۱۹
رقَـیـه ..