روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

محمدرضا شعبانعلی



ناشکری نمی کنما نه اما شما جای من نیستید یکی از مغز داره ضربه میخوره یکی از قلبش یکی از رفتار خودش یکی از باورای غلطش. اما خوب من به قول همتون ذهنم خرابه افکارم کهنه و منفیه خب چی کار کنم دست خودم نیست من زود رنجم من کودکی نکردم، هم بازی نداشتم... درست و حسابی بغل نشدم همیشه حبس خونه بودم‌‌.. شهرمو نگشتم .. کسی رو نداشتم وقتی سردم میشه بغلم کنه.. من تنها بودم وقتی یکی میزد تو دهنم کسی نبود یادم بده برم از حق خودم دفاع کنم ۲۰ و خورده ای سال سن دارم اما حس می کنم هنوزم پنج سالمه و دختر همسایه داره مسخرم می کنه و به لباسای پاره پورم هر هر می خنده ... وقتی چیزایی رو می بینم از محبتای آدما می گرخم حسودیم میشه چون خودم تا حالا اینا رو لمس نکردم 

آدمای حسود خطرناکن میدونم اما چی میشه که حسود میشن؟

من دارم تاوان چیو میدم ؟

چرا نمی تونم خودمو بسازم؟

چرا خدا یه راهی نمیذاره جلوم؟

چرا مدام خودمو سرزنش می کنم چرا آخه ؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۹ ، ۱۶:۰۶
رقَـیـه ..

یه لحظه هایی که به گذشته میری و غرقش میشی اونم کی؟ وسط تلاش کردنات واسه ی رسیدن به هدف مقدست.. بعد یه هو از بچگی تا الآن خودت رو مرور می کنی. یاد چی بیوفتم خوبه؟ یاد نشدنا.. نشدن ها.. هی درجا زدن ها و نرسیدن ها.. هی دویدن و تنهایی. همش تو حصار یکه زندانی بودن .. بعد هندزفری و با شدت می کشی بیرون از بین لاله گوشت .. آروم ته دلت زمزمه می کنی این دفعه هم نمیشه، بازم سرابه و سراب بازم تو زمینی حرکت می کنی که فقط داری دور خودت می چرخی. نه حرکت واقعی...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۹ ، ۰۰:۰۴
رقَـیـه ..

خیلی عجیبه، خیلییی عجیبه!

کاش زودتر میفهمیدم انقدر دیر بهش پی بردم که دیگه نمیشه دست به دامان خود مستجاب دعا شد. 

من به یه قانون صد در صدی پی بردم بهش میگن: داده ات را شکر، نداده ات حکمت! این داره میگه چیزی از خدا نخاین تا خودش بهتون چیزی رو بده که میدونه برات بهترینه نه بالاترین. خدا وقتی چیزی بهت نمیده چون یا برای اون واقعا آفریده نشدی یا ظرفیتت هنوز پایینه. من به هر چیزی که فکرش رو کردم بدون نقص بدون ذره ای کسری دست دراز کردم و برش داشتم. اما .. هیچ وقت راضی نبودم چون با اینکه بالاترین هس اما بهترینه من نیست. خدا همونی رو بهت عطا می کنه که ازش درخواست داری .. میدونی قسمت به نظر من فقط در یک صورت به واقعیت تبدیل میشه که فقط خدا بخواد و تو وسط خواستن خدا دکلمه نخونی و بذاری هر وقت خواست زندگیت رو هی بالا پایین کنه. وگرنه قسمتی که خودمون داریم ورقش میزنیم و داریم هی ازش میخایم اون جوری که ما دوست داریم بچرخه قسمت نیست. این قانون صد در صد و دارم مدام تو گوشم میخونم که تکرارش نکنم دوباره. خداجون هر جور تو دوست داری و میدونی چی واسم خوبه و در نظر گرفتی برام مهیا کن و بهم بده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۹ ، ۲۳:۰۱
رقَـیـه ..

تجربیات زندگی، راه و روش و قوانین روزگار گاهی یه جوری برای بعضی ها رقم میخوره که آدم پیش خودش فکر می کنه مگه طرف چقدر توی زندگیش کسی رو نا امید کرده و خلافی یاد دیگران داده که به این اوضاع آشفته مغلوب شده... میدونم یه سری خوبی هاست ... که عاقبت زندگی رو به خیر می کنه  البته تعریف من از خوبی اینه که مروج بدی کردن نباشی مثلا این بدی هم میتونه این بشه که جایی باشی که لایق انسانیت نباشه و بانی شر باشی.. 

فقط کافیه از خدا تمنای کمک کنی ..که بانی شر نباشی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۲۲:۱۹
رقَـیـه ..

فکر می کنم دیگه این سبک حرف زدنم تکراری باشه. آره هرشب .. که چشمامو رو هم میذارم به این امیدم و به این دخیل ام که دیگه صبح بیدار نشم لا اقل برای چند ماهی .. اما دوباره صبح میشه دوباره بیدار میشم و رویای مردنمو هر شب مجسم می کنم اما مرگ هم به این آسونیا نیست، باید موقعی که جون میدم همه وحشت این چند ساله پرگناهمو پس بدم خیلی میترسم نکنه اون دنیا هم مثل این جا پر از نومیدی باشه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۲۱
رقَـیـه ..

خودمو قبول نداشتم اما باور داشتم به گمانم فرقش رو شاید تنها خودمم که درک کنه. همیشه فکر می کردم تو جمجمه سرم و چشای گردم شیطنتایی جم می خوره که کسی با خبر نمیشه اما واقعیتش یه حقایق نچسبیه که باید پذیرفت... البته .. پذیرفتم به هر نگاهی به سمتت که میاد میخام از شدت حسادت پرتاپ بشم به سمت نا کجاباد. دروغ چرا من یه خورده رزل هم هستم مثلا نمیدونم ذاتم اینطوریه یا نه بخاطر اینه که خیلی حسودم. دوست ندارم کسی جامو تو قلبت بگیره .. میدونم فقط جای منه اما ترس دارم که تو نگاهت تحسین اونا باشه، بگذریم کلا زندگیم به دو بخش قبل تو و بعد تو تقسیم شده. مثلا من قبل تو از آدمای جدید و باهوش و همه چی تموم به طور نفرت انگیزی دوری می کردم بعد تو فکر کن یه آدم حسود لجباز که بگه فقط گاو من ماما می کنه به بخشی وارد بشه که فقط توجه تو رو بخاد و اصلا هم حوصله حواشیه آدمای دوست داشتنی زندگیت رو نداشته باشه می فهمی چقد برام سخته با خودم بجنگم که بهشون حسادت نکنم؟ اما توفیرش چیه وقتی خیره میشم به یه گوشه و تا نرن از دورت قدرت تکلم ندارم

آه من چقد بخت برگشتم خدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۲۶
رقَـیـه ..

broken heart میدونی اصل مطلب چیه ؟؟ اصل مطلب اینه که یا آرزوها انقد تو مشتت اند که درکشون نمی کنی لعنتی ها رو ... یا از بس نداریشون هی خود خوری می کنی. به هر چیزی و هر جایی فکر کنی میرسی و برعکس  وسط بعضی کارایی که انجام میدی و تصمیماتی که می گیری خدا میزنه وسط نقطه ضعفت. 

نمیدونم حکمتش چیه که آدمیزاد همیشه یه طرفه دلش راضی از شرایط فعلیش نمیشه. 

میشه ؟ یعنی میشه دیگه این شرایط کوفتی تموم بشه و دیگه بجای فرار کردن از خیالات خودمو تو خواب غرق نکنم؟

من مثال یه سرباز پیاده و درمانده ای شدم که به جای اینکه بره سراغ زندگیش ترجیح میده بهانه بیاره و مرخصی نگیره و اضافه خدمت بگیره.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۳۹
رقَـیـه ..

از دور که داشتی به سمت من قدم بر می داشتی عینکت رو زدی آفتاب توی چشمات میزد، یه کلاه تابستانی مشکی رنگی گذاشته بودی بالای سرت. به قیافه ات می آمد بر خلاف اینکه مامانی شده بودی.رسیدی روبه روام دستات رو از تو جیبات درآوردی و به طرفم دراز کردی و بعد به روبه رویت خیره شدی و گفتی: خیلی ممنون. محبت کردین. دستت منتظر بود و من هم بی معطلی دفتر و دستک بابات  رو بهت دادم  ... دستاتو تو بغلت جمع کردی و با عجله عینکتو برداشتی و یه نگاه سر سری به برگه های لای انگشات انداختی و مشغول بررسی شدی.. من زیر چشمی نگات کردم از کنج کلاه مشکیت چند تار مو روی پیشانی ات افتادن و سعی داشتی به زور یه چیزیو از توی برگه حدس بزنی چشمهات رو تنگ کردی وسط پیشونی ات خط افتاد، قبل از اینکه سرتو بیاری بالا و ابروهات رو تا بزنی نگاهمو گرفتم و دوختمشون به کفشات... بگذریم که دستام شروع به لرزیدن کردنو قلبم از جای خودش کنده شد لپ گلی شدم یه لبخند زور زورکی تحویلت دادم .. چپ و راستو نگاه کردم .. نگاه ..... نگاه انگاری می خواستی سوال بپرسی، یه نمه جا به جا شدم از زمینی که پاهام بش چسبیده بود.. . زیر چشمی مردمکای آویزونمو آروم و با تردید آوردم بالاتر .... اوهه من چکار کردم ای داد بیداد تو که هنوز وایستادی دختر تو که امانتی رو دادی دیگه.. این چشمات چرا یه طوری اند! خیره به من زل زدی .. زل زدی حتی پلک نزدی سرخ تر از سرخی انار شدم .. درنا صدام زد به خودم اومدم و نگاهمو گرفتم و دوباره سر به زیر شدم و بدون اینکه خداحافظی کنم و منتظر حرفی بمونم ... دویدم. دویدم.. نفهمیدم چه قدر طول کشید چقدر آفتاب کف آسمون  مونده بود و من پشت در حیاط موندم و چقد صدای کوبیده شدن ضربان پی در پی قلبمو شنیدم و مردم و اشک ریختم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۶
رقَـیـه ..

ببین خیلی دوستدارم ها٬خیلی دوست دارم تو زندگیم یه تحول عظیم پیدا بشه، اما دقیقا نمیدونم باید چی کار کنم!؟

+دوست ندارم آزمون شرکت کنم چون میدونم قبول نمیشم

_دوست دارم نقاش بشم اما وجهه اجتماعی هنرو دوست ندارم

+دوست ندارم همش در جا بزنم 

_دوست دارم خودمو به همه ثابت کنم اگر آزمون قبول بشم

+دوست ندارم آینده م شغلی رو داشته باشم که بعد ها از داشتنش احساس پشیمونی بهم دست بده

_خیلی دلم میخواد از این ندونستن در بیام+_+

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۴۸
رقَـیـه ..

کم آوردم در حدی که دوست دارم مغزمو دربیارم و همه ی فکر ها و حرف ها رو بریزم رو دایره تا یاوه گویی نکنم. مغزم آلزایمر وحشتناکی گرفته از خودش خسته شده که نتونسته به عالی ترین درجه آرزوی خودش برسه. فقط چند درجه کافیه تا من و ذهن خسته ام قرار پیدا کنه، فک نمی کنم هیچکس اندازه من رو زمین خدا تا این حد نا امید و ناکام پیدا بشه. یکی بیاد ... دستمو.. از تو ی کلم که مدام میزنه به پیشونیش سفت بگیره .. اخه همش به خودم خرده می گیرم . چرا بعضی هاتون اجازه حتی یک سره سوزن بی میلی و بد بینی رو به ذهنتون راه نمی دین؟عهده کاش یه دوست بیاد منو از زمین بلند کنه و با خودش به فراش آسمونا ببره. من دارم اذیت میشم دارم از پژمردگی ریز و کوچیک میشم. هوووووووف

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۹:۵۷
رقَـیـه ..

بد شد.. 

بدتر از همه اینکه مو به موی داستان زندگی ام شبیه به رمان های خیالی نویسندگان رقم خورد. سرگردانی ام اما شبیه به اولین خواب ترسناک دوران کودکی شده است. اینکه در سن و سالی ام که بالغ و عاقل و رشید و سالم هستم اما هنوز درنیافتم که بایستم روی دو پا. سراسر کودکم، همه ش بغض و ترس، نه بزرگ فکر می کنم و نه بزرگوارانه رفتار.  نمیدانم شاید بخش اعظم رفتار و گفتار زبانم که از ریشه وجودم فوران می شود به خاطر دندان عقل ته دهانم باشد که تازه ریشه دوانده. 

آدم های خرد را تصور کن که روی یک پا بایستند اخمو و طالب هر دستور دادنی و اطمینان هر تصمیمی از طرف خودشان به سود خودشان. نه ضرر و زیانی را و نه آدمی را که حقی دارد، برایشان قدری هم اهمیت ندارد، من همان «هم» نیستم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۱
رقَـیـه ..

 دعاهای من انقدر تکراری اند که گوش فرشته های عدالت به درد اومده .. حتی چشمای پر امیدم و تکلم دعاگویم به خستگی رسیدن دعاهام مستجاب نمیشین چرا!..broken heart کار دل و عقل من از همه مسیرهایی که توام با نذر و نیاز و فاتحه بوده گذشته.

 

#بدون قدرت شدم

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۴۳
رقَـیـه ..